بخور شیشه

بخور مریم

بخور مورسکر

<hr> مترادف بخور و نمیر : غذای اندک، قوت لایموت

مترادف بخور و نمیر : غذای اندک، قوت لایموت

بخور و نمیر

بخورات

بخورد دادن

<hr> مترادف بخوردان : بخورسوز، سپندسوز، مجمر

مترادف بخوردان : بخورسوز، سپندسوز، مجمر

بخوردان

بخوره

بخوریدن

بخوریده

بخوس

بخولق

بخون

بخوی بویه

بخوی شناوه، بخوی بویه

بخوی لنگر

بخوی مهار

بخویشتن کشیدن

بخویی

بخچ

بخچریدن

بخچزیدن

بخچه

بخچیزیدن

بخی

بخیدن

بخیر

بخیز

بخیقه

<hr> مترادف بخیل : تنگ چشم، تنگ نظر، خسیس، سیه کاسه، لئیم، ممسک، ناخن خشک، نظرتنگ، پست، ناکس <hr> متضاد بخیل : سخی، کریم، نظربلند <hr> برابر پارسی : تنگ چشم، چشم تنگ

مترادف بخیل : تنگ چشم، تنگ نظر، خسیس، سیه کاسه، لئیم، ممسک، ناخن خشک، نظرتنگ، پست، ناکس متضاد بخیل : سخی، کریم، نظربلند برابر پارسی : تنگ چشم، چشم تنگ

بخیل

بخیل شدن

بخیلی

بخیلی کردن

<hr> مترادف بخیه : درز، شلال، کوک، دوخت

مترادف بخیه : درز، شلال، کوک، دوخت

بخیه

بخیه افگن

بخیه دار

بخیه دوز

<hr> مترادف بخیه زدن : بخیه کردن، دوختن، درز گرفتن، شلال کردن، کوک زدن، الحام کردن

مترادف بخیه زدن : بخیه کردن، دوختن، درز گرفتن، شلال کردن، کوک زدن، الحام کردن

بخیه زدن

بخیه زن

بخیه کردن

<hr> مترادف بد : ردی، سوء، شر ، شوم، مشئوم، منحوس، میشوم، نحس ، مذموم، ناروا، نکوهیده، زشت، قبیح، کریه، مستهجن، ناپسند، نفرت انگیز ، پلشت، پلید، لثه، آتشیره، نامطلوب، نامناسب، بی ادب، بی <hr> متضاد بد : حسن، میمون، مبارک، خوب، نیک، متحسن، زیبا

مترادف بد : ردی، سوء، شر ، شوم، مشئوم، منحوس، میشوم، نحس ، مذموم، ناروا، نکوهیده، زشت، قبیح، کریه، مستهجن، ناپسند، نفرت انگیز ، پلشت، پلید، لثه، آتشیره، نامطلوب، نامناسب، بی ادب، بی متضاد بد : حسن، میمون، مبارک، خوب، نیک، متحسن، زیبا

بد

بد اب

بد اب و رنگ

بد اب و هوا

بد اختر پی

بد اختری

<hr> مترادف بد اخم : اخمو، بداخلاق، بداغر، بدخلق، بدعنق، ترشرو، عبوس <hr> متضاد بد اخم : خوشخو، خوشرو

مترادف بد اخم : اخمو، بداخلاق، بداغر، بدخلق، بدعنق، ترشرو، عبوس متضاد بد اخم : خوشخو، خوشرو

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی