بد ادایی

بد ارام

بد اسب

بد اسلوب

<hr> مترادف بد اصل : بدآغاز، بدذات، بدطینت، بدگوهر، بدنژاد، مفسد، نانجیب <hr> متضاد بد اصل : اصیل، خوش ذات، نژاده <hr> برابر پارسی : بد بنیاد، بدگوهر، فرومایه

مترادف بد اصل : بدآغاز، بدذات، بدطینت، بدگوهر، بدنژاد، مفسد، نانجیب متضاد بد اصل : اصیل، خوش ذات، نژاده برابر پارسی : بد بنیاد، بدگوهر، فرومایه

بد اصل

بد اطوار

بد اطواری

بد اعتقاد

بد اغال

بد اغری

بد اغور

بد اغوری

بد امدن

بد اموختن

بد اموخته

بد اموختگی

بد امیز

بد انجامی

بد اندام

بد اندرخور

بد اندرون

<hr> مترادف بد اندیش : بدخواه، بددل، بدسگال، دژاندیش، کج اندیش، بدنیت ، کینه جو، کینه وزر، جلاد، دژخیم <hr> متضاد بد اندیش : نیک اندیش، نیکخواه

مترادف بد اندیش : بدخواه، بددل، بدسگال، دژاندیش، کج اندیش، بدنیت ، کینه جو، کینه وزر، جلاد، دژخیم متضاد بد اندیش : نیک اندیش، نیکخواه

بد اندیش

بد اندیشه

بد اواز

بد اوازه

بد اوردن

بد اویز

بد اگاه

بد اگاهی

بد باز

بد باطنی

بد بدرقه

بد بزرگ

بد بنه

بد بنیاد

بد بوک

بد تابی

بد تخم

بد تخمان

بد تنی

بد جبلت

بد جلو

بد جلوی

بد جنم

بد جهش

بد حاشیه

<hr> برابر پارسی : بد ریخت

بد حالت

بد حرف

فرهنگ فارسی

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی