بسپار یونی

بسپارش الگویی

بسپارش تراکمی

بسپارش تعلیقی

بسپارش توده ای

بسپارش حلقه گشا

بسپارش ریشالی

بسپارش فضاویژه

بسپارش میانایی

بسپارش نامیزه ای

بسپارش پذیری

بسپارش پُفکی

بسپارش چندجزئی

بسپارش کاتیونی

بسپارش کربوکاتیونی

بسپارش گرمایی

بسپارش یونی

بسپایه

بسپایک

بسپایک سانان

بسپایکیان

بسک

بسکام

بسکت

بسکری

بسکل

بسکله

بسکماج

بسکه

بسگوی

<hr> مترادف بسی : بسیار، خیلی، زیاد، فراوان <hr> متضاد بسی : کم، اندک

مترادف بسی : بسیار، خیلی، زیاد، فراوان متضاد بسی : کم، اندک

بسی

بسی سر

بسی نان

بسیا

<hr> مترادف بسیار : انبوه، بس، بسی، بغایت، بی اندازه، بی حد، بیش، بی شمار، بی مر، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، سخت، شدید، عدیده، فاحش، فراوان، کثیر، کلان، مشبع، متعدد، معتنابه، سرشار، مفرط، وافر، هنگفت <hr> متضاد بسیار : اندک، قلیل، کم

مترادف بسیار : انبوه، بس، بسی، بغایت، بی اندازه، بی حد، بیش، بی شمار، بی مر، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، سخت، شدید، عدیده، فاحش، فراوان، کثیر، کلان، مشبع، متعدد، معتنابه، سرشار، مفرط، وافر، هنگفت متضاد بسیار : اندک، قلیل، کم

بسیار

<hr> مترادف بسیار خوار : اکول، پرخور، پرخوار، شکمو <hr> متضاد بسیار خوار : کم خور

مترادف بسیار خوار : اکول، پرخور، پرخوار، شکمو متضاد بسیار خوار : کم خور

بسیار خوار

بسیار دان

بسیار وافر

بسیار کردن

بسیاران

بسیارسالارانه

بسیارسالاری

<hr> مترادف بسیاری : تکثر، غزارت، فراوانی، کثرت، وفور <hr> متضاد بسیاری : کمی

مترادف بسیاری : تکثر، غزارت، فراوانی، کثرت، وفور متضاد بسیاری : کمی

بسیاری

<hr> مترادف بسیج : ابزار، اسباب، سامان، وسایل، آمادگی، آماده سازی، تدارک، تمهید، جنگ افزار، سلاح، سازوبرگ، اراده، عزم، قصد، میل

مترادف بسیج : ابزار، اسباب، سامان، وسایل، آمادگی، آماده سازی، تدارک، تمهید، جنگ افزار، سلاح، سازوبرگ، اراده، عزم، قصد، میل

بسیج

بسیجی

<hr> مترادف بسیجیدن : آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، سامان دادن، مهیا ساختن، آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن

مترادف بسیجیدن : آماده ساختن، بسیجی کردن، تدارک دیدن، تمهید کردن، سامان دادن، مهیا ساختن، آهنگ کردن، اراده کردن، قصد کردن

بسیجیدن

بسید الانام

<hr> مترادف بسیط : بسیطه، ساده، عنصر مفرد ، بی غش، خالص، ناب، فراخ، گسترده، گشاد، گشاده، وسیع، طبیعی، غریزی، فطری، پهنه، صحنه، عرصه، فراخنا، گستره، احمق، کانا، زودباور، خوش باور، سلیم، زمین، ارض، کره زمین <hr> متضاد بسیط : مرکب <hr> برابر پارسی : گسترده، گشاده، فراخ

مترادف بسیط : بسیطه، ساده، عنصر مفرد ، بی غش، خالص، ناب، فراخ، گسترده، گشاد، گشاده، وسیع، طبیعی، غریزی، فطری، پهنه، صحنه، عرصه، فراخنا، گستره، احمق، کانا، زودباور، خوش باور، سلیم، زمین، ارض، کره زمین متضاد بسیط : مرکب برابر پارسی : گسترده، گشاده، فراخ

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی