<hr> مترادف حرارت : تاب، تف، تفت، دما، گرما، گرمی، نایره ، تندی، تیزی، حدت، شدت، شور، هیجان <hr> متضاد حرارت : برودت، سردی <hr> برابر پارسی : گرما، گرمای

مترادف حرارت : تاب، تف، تفت، دما، گرما، گرمی، نایره ، تندی، تیزی، حدت، شدت، شور، هیجان متضاد حرارت : برودت، سردی برابر پارسی : گرما، گرمای

حرارت

حرارت بحرانی

حرارت تب

حرارت تبخیر

حرارت حیوانی

حرارت داشتن

حرارت ذاتی

<hr> مترادف حرارت سنج : دماسنج، گرماسنج، میزان الحراره

مترادف حرارت سنج : دماسنج، گرماسنج، میزان الحراره

حرارت سنج

حرارت شدید

حرارت غریبی

حرارت غریزی

حرارت غلیان

حرارت مخصوص

<hr> برابر پارسی : گرمایشی

حرارتی

حراره

حراره گوی

حراز

حراز الحجر

حراز الصخر

حراس

<hr> مترادف حراست : پاسداری، حفاظت، صیانت، محارست، محافظت، مواظبت، نگاهداری، نگهبانی، نگهداری، وقایت <hr> برابر پارسی : نگهبانی، پاسبانی، پاسداشت، نگهداری

مترادف حراست : پاسداری، حفاظت، صیانت، محارست، محافظت، مواظبت، نگاهداری، نگهبانی، نگهداری، وقایت برابر پارسی : نگهبانی، پاسبانی، پاسداشت، نگهداری

حراست

حراست هتل

<hr> مترادف حراست کردن : پاسداری کردن، محافظت کردن، صیانت کردن، نگاه داشتن، حفظ کردن

مترادف حراست کردن : پاسداری کردن، محافظت کردن، صیانت کردن، نگاه داشتن، حفظ کردن

حراست کردن

حراسه

حراش

حراش مالک

حراص

<hr> مترادف حراف : پرچانه، پرحرف، پرگو، زیاده گو، حرف فشان، بیهوده گو، چاخان، مکثار، وراج، زبان آور، سخنران، نطاق <hr> متضاد حراف : کم حرف، گزیده گو <hr> برابر پارسی : پرچانه، پرگو، سخنور، پر چونه، پر گفتار

مترادف حراف : پرچانه، پرحرف، پرگو، زیاده گو، حرف فشان، بیهوده گو، چاخان، مکثار، وراج، زبان آور، سخنران، نطاق متضاد حراف : کم حرف، گزیده گو برابر پارسی : پرچانه، پرگو، سخنور، پر چونه، پر گفتار

حراف

حرافت

حرافی

حراق

حراقه

حرالبقل

<hr> مترادف حرام : ممنوع، تحریم شده، غیرقانونی، غیرشرعی، ناروا، ناشایست، نامشروع، غیرشرعی مال ، ناممکن، تلخ، ناگوار، ضایع، تباه، منغص، نابود، نفله <hr> متضاد حرام : حلال، روا <hr> برابر پارسی : ناروا، نابایست، نابایسته، ناشایست، نشایست

مترادف حرام : ممنوع، تحریم شده، غیرقانونی، غیرشرعی، ناروا، ناشایست، نامشروع، غیرشرعی مال ، ناممکن، تلخ، ناگوار، ضایع، تباه، منغص، نابود، نفله متضاد حرام : حلال، روا برابر پارسی : ناروا، نابایست، نابایسته، ناشایست، نشایست

حرام

حرام بودن

<hr> مترادف حرام توشه : حرام لقمه، حرام روزی، ناپاک، محیل، حیله گر

مترادف حرام توشه : حرام لقمه، حرام روزی، ناپاک، محیل، حیله گر

حرام توشه

<hr> مترادف حرام خوار : حرام خواره، حرام خور، حرام لقمه، حرام توشه، حرام روزی

مترادف حرام خوار : حرام خواره، حرام خور، حرام لقمه، حرام توشه، حرام روزی

حرام خوار

حرام خواری

حرام خوردن

حرام خورگی

حرام داشتن

حرام روزی

<hr> مترادف حرام شدن : تلف شدن، ضایع شدن، نفله شدن، از بین رفتن، نابود شدن، منع شدن، ممنوع شدن، غیرشرعی اعلام شدن، نامشروع دانستن، ناممکن شدن

مترادف حرام شدن : تلف شدن، ضایع شدن، نفله شدن، از بین رفتن، نابود شدن، منع شدن، ممنوع شدن، غیرشرعی اعلام شدن، نامشروع دانستن، ناممکن شدن

واژه های حرف "ح" - فرهنگ فارسی