حرام و هرس

<hr> مترادف حرام کردن : تحریم کردن، حرام دانستن، ضایع کردن، نابود ساختن، نفله کردن، تباه ساختن

مترادف حرام کردن : تحریم کردن، حرام دانستن، ضایع کردن، نابود ساختن، نفله کردن، تباه ساختن

حرام کردن

حرام کله

حرام گشتن

حرام گوشت

حرامان

<hr> مترادف حرامزاده : خشوک، خطایی بچه، خطازاده، روسپی زاده، زنازاده، سند، سندره، غیرزاده، ناپاک زاده، نامشروع، ولدالزنا ، تودار، حقه باز، حیله گر، زیرک، محیل <hr> متضاد حرامزاده : حلال زاده، صاف و صادق

مترادف حرامزاده : خشوک، خطایی بچه، خطازاده، روسپی زاده، زنازاده، سند، سندره، غیرزاده، ناپاک زاده، نامشروع، ولدالزنا ، تودار، حقه باز، حیله گر، زیرک، محیل متضاد حرامزاده : حلال زاده، صاف و صادق

حرامزاده

<hr> مترادف حرامزادگی : زنازادگی، ولدزادگی ، زیرکی، زبلی، بدجنسی، پدرسوختگی <hr> متضاد حرامزادگی : حلال زادگی

مترادف حرامزادگی : زنازادگی، ولدزادگی ، زیرکی، زبلی، بدجنسی، پدرسوختگی متضاد حرامزادگی : حلال زادگی

حرامزادگی

حرامس

حرامها

<hr> مترادف حرامی : دزد، راهزن، سارق، شبرو، عیار، قطاع الطریق، حرامکار، مشروبات الکلی

مترادف حرامی : دزد، راهزن، سارق، شبرو، عیار، قطاع الطریق، حرامکار، مشروبات الکلی

حرامی

حرامیان

حران

حران الصغری

حران الکبری

حرانی

حرانیان

حراک

<hr> مترادف حرب : آرزم، جدال، جنگ، دعوا، رزم، ستیزه، کارزار، محاربه، مواقعه، نبرد <hr> متضاد حرب : آشتی، سازش، صلح، مصالحه <hr> برابر پارسی : کارزار، جنگ، نبرد، رزم

مترادف حرب : آرزم، جدال، جنگ، دعوا، رزم، ستیزه، کارزار، محاربه، مواقعه، نبرد متضاد حرب : آشتی، سازش، صلح، مصالحه برابر پارسی : کارزار، جنگ، نبرد، رزم

حرب

حرب حنین

حرب دان

حرب کردن

<hr> مترادف حربا : آفتاب پرست، حرذون، سوسمار

مترادف حربا : آفتاب پرست، حرذون، سوسمار

حربا

حربایه

<hr> مترادف حربه : اسلحه، جنگ افزار، سلاح، بهانه، دستاویز، مستمسک، ابزار رویارویی <hr> برابر پارسی : کارد، نیزه، شمشیر

مترادف حربه : اسلحه، جنگ افزار، سلاح، بهانه، دستاویز، مستمسک، ابزار رویارویی برابر پارسی : کارد، نیزه، شمشیر

حربه

حربه ٔ نجاشی

<hr> مترادف حربی : جنگاور، جنگجوی، جنگنده، رزم آرا، جنگی، رزمی <hr> متضاد حربی : بزمی

مترادف حربی : جنگاور، جنگجوی، جنگنده، رزم آرا، جنگی، رزمی متضاد حربی : بزمی

حربی

حربیه

حرت

<hr> مترادف حرث : حراثت، زراعت، زرع، شیارزنی، کاشت، کشاورزی، کشت، بزرگری کردن، زراعت کردن، خیش زدن، شخم کردن ، مزرعه <hr> متضاد حرث : حصاد، درو، کشتکاری

مترادف حرث : حراثت، زراعت، زرع، شیارزنی، کاشت، کشاورزی، کشت، بزرگری کردن، زراعت کردن، خیش زدن، شخم کردن ، مزرعه متضاد حرث : حصاد، درو، کشتکاری

حرث

<hr> مترادف حرج : بزه، تقصیر، جرم، گناه، تنگی، ضیق، فشار، مضیقه، اعتراض، باک، درماندگی، دلتنگی، پرهیز، مسئولیت، تلطیف

مترادف حرج : بزه، تقصیر، جرم، گناه، تنگی، ضیق، فشار، مضیقه، اعتراض، باک، درماندگی، دلتنگی، پرهیز، مسئولیت، تلطیف

حرج

حرجج

حرجند

حرجندی

حرجه

حرجوج

حرد

حردان

حردانی

حرده

حردوس

حردون

حردی

<hr> مترادف حرز : بازوبند، تعویذ، چشم زخم، پناهگاه، مامن، بهره، نصیب

مترادف حرز : بازوبند، تعویذ، چشم زخم، پناهگاه، مامن، بهره، نصیب

واژه های حرف "ح" - فرهنگ فارسی