خزیه

<hr> مترادف خس : خار، خاشاک، علف خشک، کاه، پست، فرومایه، کاهو، کوک

مترادف خس : خار، خاشاک، علف خشک، کاه، پست، فرومایه، کاهو، کوک

خس

خس البری

خس الحمار

خس السلاطه

خس الکلب

خس خس

خس خس سینه

خس شیشه

خس طبع

خس نهاد

خس و خار

خس و خارنما

خس و خاش

خس و خاشاک

خس پذیر

خس پرور

خس پوش

خس پوش داشتن

خس پوش کردن

خس کشی

خس کشی کردن

خسا

خسادان

خسار

خسار و غبین

<hr> برابر پارسی : آسیب

خسارات

<hr> مترادف خسارت : آسیب، اضرار، تاوان، جریمه، غرامت، زیان کاری، زیانمندی، خسران، زیان، ضرر، غبن، غرامتی، لطمه <hr> متضاد خسارت : نفع <hr> برابر پارسی : زیان، زیان بردن، زیانکاری

مترادف خسارت : آسیب، اضرار، تاوان، جریمه، غرامت، زیان کاری، زیانمندی، خسران، زیان، ضرر، غبن، غرامتی، لطمه متضاد خسارت : نفع برابر پارسی : زیان، زیان بردن، زیانکاری

خسارت

خسارت داشتن

<hr> مترادف خسارت دیدن : متضرر شدن، زیان کردن، ضرر کردن، خسارت کشیدن، خسارت خوردن ، لطمه خوردن، آسیب دیدن، صدمه دیدن <hr> متضاد خسارت دیدن : خسارت گرفتن، لطمه زدن، آسیب رساندن <hr> برابر پارسی : آسیب دیدن، آزار دیدن

مترادف خسارت دیدن : متضرر شدن، زیان کردن، ضرر کردن، خسارت کشیدن، خسارت خوردن ، لطمه خوردن، آسیب دیدن، صدمه دیدن متضاد خسارت دیدن : خسارت گرفتن، لطمه زدن، آسیب رساندن برابر پارسی : آسیب دیدن، آزار دیدن

خسارت دیدن

خسارت لغو

خساره

خساس

خساست

خسان

خسب

خسبان

خسباندن

خسبانیدن

خسبنده

خسبی

خسبیجان

<hr> مترادف خسبیدن : خفتن، خوابیدن، به خواب رفتن، غنودن <hr> متضاد خسبیدن : بیدار شدن

مترادف خسبیدن : خفتن، خوابیدن، به خواب رفتن، غنودن متضاد خسبیدن : بیدار شدن

خسبیدن

<hr> مترادف خسبیده : خفته، خوابیده، غنوده <hr> متضاد خسبیده : نشسته

مترادف خسبیده : خفته، خوابیده، غنوده متضاد خسبیده : نشسته

خسبیده

<hr> مترادف خست : امساک، بخل، پستی، خساست، زفتی، فرومایگی، لئامت <hr> متضاد خست : کرم، بخشش <hr> برابر پارسی : چشم تنگی، کنسی

مترادف خست : امساک، بخل، پستی، خساست، زفتی، فرومایگی، لئامت متضاد خست : کرم، بخشش برابر پارسی : چشم تنگی، کنسی

خست

خست کردن

<hr> مترادف خستن : آزردن، جریحه دار کردن، زخم زدن، قرح، مجروح کردن، مجروح شدن، زخمی شدن

مترادف خستن : آزردن، جریحه دار کردن، زخم زدن، قرح، مجروح کردن، مجروح شدن، زخمی شدن

خستن

<hr> مترادف خسته : ازپاافتاده، کم توان، فرسوده، کوفته، فگار، مجروح، درمانده، زله، عاجز، کسل، مانده، بی طاقت، وامانده <hr> متضاد خسته : سرحال، قبراق

مترادف خسته : ازپاافتاده، کم توان، فرسوده، کوفته، فگار، مجروح، درمانده، زله، عاجز، کسل، مانده، بی طاقت، وامانده متضاد خسته : سرحال، قبراق

واژه های حرف "خ" - فرهنگ فارسی