خواجه ٔ لولاک

خواجه ٔ مساح

خواجه ٔ هفت بام

خواجه ٔ کائنات

خواجه پری

<hr> مترادف خواجه کردن : خصی کردن، اخته کردن، عقیم کردن

مترادف خواجه کردن : خصی کردن، اخته کردن، عقیم کردن

خواجه کردن

خواجه کلا

خواجه کندی

خواجه گرداب

خواجه گردانیدن

خواجه گی

خواجه گیاه

خواجه گیر

خواجو

خواجو زاده

خواجوی کرمانی

<hr> مترادف خواجگان : دولتمردان، بزرگان، سروران، اربابان، محتمشان، دولتمندان

مترادف خواجگان : دولتمردان، بزرگان، سروران، اربابان، محتمشان، دولتمندان

خواجگان

<hr> مترادف خواجگی : آقایی، بزرگی، ریاست، سروری، سیادت، دولتمندی، اخته، مقطوع النسل <hr> متضاد خواجگی : بندگی

مترادف خواجگی : آقایی، بزرگی، ریاست، سروری، سیادت، دولتمندی، اخته، مقطوع النسل متضاد خواجگی : بندگی

خواجگی

خواجگی زاده

<hr> مترادف خوار : پست، توسری خور، حقیر، خفیف، دنی، ذلیل، زبون، سرافکنده، سقط، فرومایه، متذلل، محقر ، بی مقدار، بی ارزش، بی قدر، بی مصرف، مهمل <hr> متضاد خوار : عزیز

مترادف خوار : پست، توسری خور، حقیر، خفیف، دنی، ذلیل، زبون، سرافکنده، سقط، فرومایه، متذلل، محقر ، بی مقدار، بی ارزش، بی قدر، بی مصرف، مهمل متضاد خوار : عزیز

خوار

خوار بیهق

خوار تر

خوار خوار

خوار خوری

<hr> مترادف خوار داشتن : تحقیر کردن، توهین کردن، حقیرشمردن، کوچک شمردن <hr> متضاد خوار داشتن : بزرگ شمردن، تعظیم کردن

مترادف خوار داشتن : تحقیر کردن، توهین کردن، حقیرشمردن، کوچک شمردن متضاد خوار داشتن : بزرگ شمردن، تعظیم کردن

خوار داشتن

خوار دمیر

خوار زار

خوار ساختن

<hr> مترادف خوار شدن : ذلیل شدن، به ذلت افتادن، پست شدن، حقیر شدن، احساس حقارت کردن، زبون گشتن ، بی ارزش شدن، بی قدر شدن، بی اهمیت شدن <hr> متضاد خوار شدن : عزیز گشتن، عزیزشدن، مهم شدن

مترادف خوار شدن : ذلیل شدن، به ذلت افتادن، پست شدن، حقیر شدن، احساس حقارت کردن، زبون گشتن ، بی ارزش شدن، بی قدر شدن، بی اهمیت شدن متضاد خوار شدن : عزیز گشتن، عزیزشدن، مهم شدن

خوار شدن

خوار شمردن

خوار شمرده شدن

خوار قدر

خوار ماندن

خوار مایه

خوار مایگی

خوار و حقیر

خوار و ذلیل

خوار و زار

خوار و سبک

خوار و ضعیف

خوار کاره

<hr> مترادف خوار کردن : تحقیر کردن، اهانت کردن، به ذلت کشاندن، ذلیل کردن، بی قدر کردن، بی ارزش کردن

مترادف خوار کردن : تحقیر کردن، اهانت کردن، به ذلت کشاندن، ذلیل کردن، بی قدر کردن، بی ارزش کردن

خوار کردن

خوار کرده

خوار کننده

خوار گذاشتن

خوار گردانیدن

خواران

<hr> مترادف خواربار : آذوقه، ارزاق، توشه، خوراک، خوراکی، طعام، قوت، ماکول

مترادف خواربار : آذوقه، ارزاق، توشه، خوراک، خوراکی، طعام، قوت، ماکول

واژه های حرف "خ" - فرهنگ فارسی