فرهنگ فارسی

خوش هوا

خوش هیئت

<hr> مترادف خوش هیکل : برازنده، خوش اندام، خوش شکل، خوش قدوقامت، شکیل، موزون <hr> متضاد خوش هیکل : بدهیکل، بی قواره

مترادف خوش هیکل : برازنده، خوش اندام، خوش شکل، خوش قدوقامت، شکیل، موزون متضاد خوش هیکل : بدهیکل، بی قواره

خوش هیکل

<hr> مترادف خوش و بش : احوال پرسی، حال پرسی، چاق سلامتی

مترادف خوش و بش : احوال پرسی، حال پرسی، چاق سلامتی

خوش و بش

<hr> مترادف خوش و بش کردن : احوال پرسی کردن، چاق سلامتی کردن

مترادف خوش و بش کردن : احوال پرسی کردن، چاق سلامتی کردن

خوش و بش کردن

خوش و خرم

خوش و خندان

خوش و خندانی

خوش و خوار

خوش وجه

خوش وعده

خوش پذیرائی

خوش پرواز

خوش پروازی

خوش پرگار

خوش پز

خوش پزی

خوش پسر

خوش پشت

خوش پنجه

خوش پوز

خوش پوشاک

<hr> مترادف خوش پی : خوش قدم، مبارک پی، فرخنده پی <hr> متضاد خوش پی : بدقدم

مترادف خوش پی : خوش قدم، مبارک پی، فرخنده پی متضاد خوش پی : بدقدم

خوش پی

خوش پیام

خوش پیشانی

خوش پیغام

خوش پیچ

خوش پیکر

خوش چری

خوش چشم و ابرو

خوش چم و خم

خوش چهره

خوش کردار

خوش کرداری

<hr> مترادف خوش کردن : شفا دادن، مداوا کردن، بهبود بخشیدن، معالجه کردن، شاد کردن، شادمان کردن، دل پذیر ساختن، مطبوع کردن، معطر کردن، خوش بو ساختن

مترادف خوش کردن : شفا دادن، مداوا کردن، بهبود بخشیدن، معالجه کردن، شاد کردن، شادمان کردن، دل پذیر ساختن، مطبوع کردن، معطر کردن، خوش بو ساختن

خوش کردن

خوش کرده

خوش کشش

<hr> مترادف خوش کلام : خوش بیان، خوش زبان، خوش سخن، خوش گفتار، زبان آور <hr> متضاد خوش کلام : بدگفتار <hr> برابر پارسی : سخنور، خوش گفتار

مترادف خوش کلام : خوش بیان، خوش زبان، خوش سخن، خوش گفتار، زبان آور متضاد خوش کلام : بدگفتار برابر پارسی : سخنور، خوش گفتار

خوش کلام

خوش کلامی

خوش کمر

خوش کنار

خوش گداز

<hr> مترادف خوش گذران : شادخوار، نوش خوار، عشرت طلب، عشرت جو، عیاش، عیش طلب، کام جو، کام طلب، لذت جو، عیش مشرب ، تن آسا، تن پرور <hr> متضاد خوش گذران : محنت کش

مترادف خوش گذران : شادخوار، نوش خوار، عشرت طلب، عشرت جو، عیاش، عیش طلب، کام جو، کام طلب، لذت جو، عیش مشرب ، تن آسا، تن پرور متضاد خوش گذران : محنت کش

خوش گذران

خوش گذراندن

<hr> مترادف خوش گذرانی : الواطی، تعیش، تن آسانی، تنعم، خوشی، شادخواری، عیاشی، عشرت طلبی، عیش مشربی، کامجویی، لذت جویی، نوش خواری <hr> متضاد خوش گذرانی : تن آسانی

مترادف خوش گذرانی : الواطی، تعیش، تن آسانی، تنعم، خوشی، شادخواری، عیاشی، عشرت طلبی، عیش مشربی، کامجویی، لذت جویی، نوش خواری متضاد خوش گذرانی : تن آسانی

واژه های حرف "خ" - فرهنگ فارسی