پیرمحمد کابلی

پیرمحمدشاه

پیرمحمود

پیرمراد

<hr> مترادف پیرمرد : سالخورده، سالدیده، سالمند، کهنسال، مسن <hr> متضاد پیرمرد : پیرزن، جوان

مترادف پیرمرد : سالخورده، سالدیده، سالمند، کهنسال، مسن متضاد پیرمرد : پیرزن، جوان

پیرمرد

پیرمرغ گوشه گیر

پیرمقدار

پیرملو

پیرمن

پیرموسی

پیرمومن سرا

پیرن

پیرنا

پیرنج

پیرنخود

پیرنعیم

پیرنق

پیرنه

پیرنیا

پیره

پیره خر

پیره خلیل

پیره زال

پیره زن

پیره زکریا

پیره سر

پیره طفل

پیره قشلاق

پیره لر

پیره ماشان

پیره یوسفان

پیرها

پیرهادی

پیرهان

<hr> مترادف پیرهن : پیراهن، جامه، قمیص

مترادف پیرهن : پیراهن، جامه، قمیص

پیرهن

پیرهن دریدن

پیرهن دوز

پیرهن دوزی

پیرهن قبا کردن

پیرهن چاک

پیرهند

پیرهنچه

<hr> مترادف پیرو : امت، تابع، سالک، صحابه، طرفدار، مرید، مقلد، هواخواه، هوادار، تعقیب، درپی

مترادف پیرو : امت، تابع، سالک، صحابه، طرفدار، مرید، مقلد، هواخواه، هوادار، تعقیب، درپی

پیرو

پیروئی

پیروئیه

پیروان

پیروج

<hr> مترادف پیروز : برنده، چیره، ظافر، غالب، فاتح، فایق، فیروز، فیروزمند، قاهر، قهرمان، کامیاب، متغلب، مستولی، مظفر، منتصر، موفق، خجسته، مبارک، میمون، بهره ور، بهره مند، برخوردار، متمتع <hr> متضاد پیروز : مقهور

مترادف پیروز : برنده، چیره، ظافر، غالب، فاتح، فایق، فیروز، فیروزمند، قاهر، قهرمان، کامیاب، متغلب، مستولی، مظفر، منتصر، موفق، خجسته، مبارک، میمون، بهره ور، بهره مند، برخوردار، متمتع متضاد پیروز : مقهور

پیروز

فرهنگ فارسی

واژه های حرف "پ" - فرهنگ فارسی