کل خوردن

کل دادن

کل دار

کل ذرات معلق

کل ذم

کل فتاح

کل مواد جامد

کل مواد جامد محلول

کل مکل

کل پوشش اَبر

کل چکاد

کل کا

کل کربن آلی

کل کل

کل کن

کل گرا1

کل گرایانه

کل گرایی

کل گشتن

کلئوپاتر

کلئوپاترا

<hr> مترادف کلا : تمام، تماماً، جمعاً، جمله، جمیعاً، سراسر، کاملاً، مجموعاً، مطلقاً، همگی، همه، یکسر <hr> متضاد کلا : جزئاً <hr> برابر پارسی : رویهمرفته، روی هم، يکجا، رویهم، سراسر، همگی، یکجا | ( کلاً ) رویهمرفته

مترادف کلا : تمام، تماماً، جمعاً، جمله، جمیعاً، سراسر، کاملاً، مجموعاً، مطلقاً، همگی، همه، یکسر متضاد کلا : جزئاً برابر پارسی : رویهمرفته، روی هم، يکجا، رویهم، سراسر، همگی، یکجا | ( کلاً ) رویهمرفته

کلا

کلا او

کلا و حاشا

کلائت

کلائی

کلاب

کلابات

کلابادی

کلابث

کلابه

کلابه سنگ

کلابیه

<hr> مترادف کلات : ارگ، بارو، حصار، قلعه، کلاته

مترادف کلات : ارگ، بارو، حصار، قلعه، کلاته

کلات

کلاترزان

کلاته

کلاته حاجی رستم

کلاته خیج

کلاته عرب

کلاته ملا

کلاته چنار

کلاثب

کلاج

کلاجه

کلاجه گیر

کلاجود

کلاجک

کلاح

فرهنگ فارسی

واژه های حرف "ک" - فرهنگ فارسی