دیکشنری تخصصی

functional equations

functional factor

functional fixedness

functional group

functional identity

functional inspection

functional integration

functional language

functional limit theorem

functional manager

functional morphology

functional music

functional nutrient

functional organization

functional polymer

functional programming

functional redundancy checking

functional relation

functional research

functional scale

functional specification

functional supervision

functional trait

<hr> واحد وظیفه مند، واحد در حال کار

واحد وظیفه مند، واحد در حال کار

functional unit

functional units of a computer

functional work breakdown structure

<hr> (noun) کارآمدی، قابلیت، نقشمندی، کارکرد داشتن

(noun) کارآمدی، قابلیت، نقشمندی، کارکرد داشتن

functionality

functionalizable polymer

functionalization

<hr> معنی : مامور، کارگذار <hr> معانی دیگر : کارمند، صاحب منصب

معنی : مامور، کارگذار معانی دیگر : کارمند، صاحب منصب

functionary

<hr> معنی : در حال کار، دایر <hr> معانی دیگر : درحال کار، دایر

معنی : در حال کار، دایر معانی دیگر : درحال کار، دایر

functioning

functions

functions of class

<hr> معنی : عمل کننده، انجام دهنده، اجراکننده <hr> معانی دیگر : عمل کننده، اجراکننده، انجام دهنده

معنی : عمل کننده، انجام دهنده، اجراکننده معانی دیگر : عمل کننده، اجراکننده، انجام دهنده

functor

functus officio

<hr> معنی : پشتوانه، صندوق، سرمایه، تنخواه، وجوه، ذخیره وجوه احتیاطی، سرمایه ثابت یا همیشگی، تهیه وجه کردن، سرمایه گذاری کردن <hr> معانی دیگر : (جمع - پول یا معادل آن که برای کار بخصوصی کنار نهاده شود) وجه (وجوه)، بودجه (به منظور خاص)، پول، حساب، (برای پرداخت اصل یا فرع وام) وجه تامین کردن، (برای انجام کاری) پول اختصاص دادن، بودجه تامین کردن، سازمانی که این نوع صندوق ها و حساب های ویژه را سرپرستی می کند، (انگلیس - جمع - با: the) اوراق قرضه ی دولتی، تبدیل به قرضه ی مستمر کردن، تبدیل به وام دراز مدت و بهره دار کردن، به حساب ریختن، به صندوق واریز کردن، (پول) گردآوری کردن

معنی : پشتوانه، صندوق، سرمایه، تنخواه، وجوه، ذخیره وجوه احتیاطی، سرمایه ثابت یا همیشگی، تهیه وجه کردن، سرمایه گذاری کردن معانی دیگر : (جمع - پول یا معادل آن که برای کار بخصوصی کنار نهاده شود) وجه (وجوه)، بودجه (به منظور خاص)، پول، حساب، (برای پرداخت اصل یا فرع وام) وجه تامین کردن، (برای انجام کاری) 

fund

fund flow

fund flow statement

fund flow to debt ratio

fund inflow

fund out flow

fund theory

<hr> معنی : پایه، اساس، بنیاد، ته، پی <hr> معانی دیگر : بنلاد، ویژگی های جغرافیایی، کپل، لمبر

معنی : پایه، اساس، بنیاد، ته، پی معانی دیگر : بنلاد، ویژگی های جغرافیایی، کپل، لمبر

fundament

<hr> معنی : اصلی، اساسی، بنیادی، بنیانی، تشکیل دهنده، واجب <hr> معانی دیگر : پایه ای، اولیه، مقدماتی، ابتدایی، زیرین، اهم، مهمترین، مهند، (موسیقی) زیرترین آوا یا آهنگ یک آکورد، آهنگ بنیادی، (فیزیک) زیرترین بسامد هر چیز (مثلا تار ویولن یا ستونی از هوا)

معنی : اصلی، اساسی، بنیادی، بنیانی، تشکیل دهنده، واجب معانی دیگر : پایه ای، اولیه، مقدماتی، ابتدایی، زیرین، اهم، مهمترین، مهند، (موسیقی) زیرترین آوا یا آهنگ یک آکورد، آهنگ بنیادی، (فیزیک) زیرترین بسامد هر چیز (مثلا تار ویولن یا ستونی از هوا)

واژه های حرف "f" - دیکشنری تخصصی