انگلیسی به فارسی

imbellious

imbesel

<hr> معنی : جذب کردن، در کشیدن، نوشیدن، تحلیل بردن، اشباع کردن <hr> معانی دیگر : نوشیدن (به ویژه مشروب الکلی)، آشامیدن، (از راه حس ها) دریافت کردن، حس کردن، (آب و رطوبت را) جذب کردن، درمکیدن، چوشیدن، اندرکشیدن، درآشامیدن، در خیسیدن، در خیساندن، استنشاق کردن، دم فرو بردن، (در فکر و مغز خود) پذیرفتن، دریافتن، خیساندن، فرو بردن

معنی : جذب کردن، در کشیدن، نوشیدن، تحلیل بردن، اشباع کردن معانی دیگر : نوشیدن (به ویژه مشروب الکلی)، آشامیدن، (از راه حس ها) دریافت کردن، حس کردن، (آب و رطوبت را) جذب کردن، درمکیدن، چوشیدن، اندرکشیدن، درآشامیدن، در خیسیدن، در خیساندن، استنشاق کردن، دم فرو بردن، (در فکر و مغز خود) پذیرفتن، دریافتن، خ

imbibe

imbibed

imbiber

imbibers

imbibes

<hr> معنی : جذب، استنشاق، درک، اشباع <hr> معانی دیگر : (جذب آب توسط برخی کلوئیدها مانند مواد چسبی تخم گیاه و متورم شدن آنها) در خیسی، در آغشتگی

معنی : جذب، استنشاق، درک، اشباع معانی دیگر : (جذب آب توسط برخی کلوئیدها مانند مواد چسبی تخم گیاه و متورم شدن آنها) در خیسی، در آغشتگی

imbibition

imbibitional

imbibitory

imbitter

imbittered

imbittering

imbitters

imblazed

imblazing

imbodied

imbody

imbodying

imbolden

imboldened

imboldening

imboldens

imbondo

imbonity

imborder

imboscata

imbosk

imbosom

imbosomed

imbosoming

imbosoms

imbower

imbowered

imbowering

imbowers

imbraceries

imbracery

imbrangle

imbrangled

imbrangling

imbreathe

imbred

imbreviating

imbrex

<hr> معنی : پولک پولک کردن، مثل فلس ماهی روی همچیدن، نیمه نیمه روی هم گذاشتن <hr> معانی دیگر : (دارای لبه هایی که روی هم قرار گرفته اند مانند فلس های ماهی یا سفال های بام) سفاله ای، روی هم قرار گرفته، فلس فلس، پولک پولک

معنی : پولک پولک کردن، مثل فلس ماهی روی همچیدن، نیمه نیمه روی هم گذاشتن معانی دیگر : (دارای لبه هایی که روی هم قرار گرفته اند مانند فلس های ماهی یا سفال های بام) سفاله ای، روی هم قرار گرفته، فلس فلس، پولک پولک

imbricate

imbricated

imbricately

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی