<hr> مترادف باصره : بینایی، دید، قوه دید ، چشم، دیده، عین <hr> متضاد باصره : سامعه، گوش <hr> برابر پارسی : بینایی

مترادف باصره : بینایی، دید، قوه دید ، چشم، دیده، عین متضاد باصره : سامعه، گوش برابر پارسی : بینایی

باصره

باصری

باصری حسین

باصری علی اکبر

<hr> مترادف باصفا : مصفا، مفرح، خرم، نزیه ، صمیمی، صادق، بامحبت <hr> متضاد باصفا : بی روح، دلگیر، بی صفا <hr> برابر پارسی : دل انگیز، دلگشا

مترادف باصفا : مصفا، مفرح، خرم، نزیه ، صمیمی، صادق، بامحبت متضاد باصفا : بی روح، دلگیر، بی صفا برابر پارسی : دل انگیز، دلگشا

باصفا

باصولی

باضافه

باطامیون

باطان

<hr> مترادف باطراوت : تازه، تر، خرم، شاداب <hr> متضاد باطراوت : بی طراوت، پژمرده <hr> برابر پارسی : شاداب، سرزنده

مترادف باطراوت : تازه، تر، خرم، شاداب متضاد باطراوت : بی طراوت، پژمرده برابر پارسی : شاداب، سرزنده

باطراوت

باطروات

<hr> مترادف باطری : باتری، پیل، قوه

مترادف باطری : باتری، پیل، قوه

باطری

باطری سازی

<hr> مترادف باطل : بی معنی، ناحق، نادرست، غلط، ناراست، ناصواب ، ابطال، فسخ، لغو، ملغا، بیکاره، عاطل، بی فایده، بیهوده، مهمل، ضایع، عبث، دروغ، غیرواقعی ، بی اعتبار، نامعتبر <hr> متضاد باطل : حق، راست، صواب <hr> برابر پارسی : پوچ، بی هوده، بیهوده، تباه، نادرست

مترادف باطل : بی معنی، ناحق، نادرست، غلط، ناراست، ناصواب ، ابطال، فسخ، لغو، ملغا، بیکاره، عاطل، بی فایده، بیهوده، مهمل، ضایع، عبث، دروغ، غیرواقعی ، بی اعتبار، نامعتبر متضاد باطل : حق، راست، صواب برابر پارسی : پوچ، بی هوده، بیهوده، تباه، نادرست

باطل

باطل السحرباطل السحر

باطل جویان

باطل داشتن

<hr> مترادف باطل شدن : ابطال شدن، از اعتبار افتادن، فسخ شدن، لغو شدن، نامعتبراعلام شدن، بی معنی شدن، بیهوده شدن، ناحق جلوه گر شدن، ناراست قلمداد شدن، ضایع شدن، خط خوردن

مترادف باطل شدن : ابطال شدن، از اعتبار افتادن، فسخ شدن، لغو شدن، نامعتبراعلام شدن، بی معنی شدن، بیهوده شدن، ناحق جلوه گر شدن، ناراست قلمداد شدن، ضایع شدن، خط خوردن

باطل شدن

باطل شنو

باطل نیست

باطل و بیهوده

<hr> مترادف باطل کردن : ابطال کردن، فسخ کردن، لغو کردن، ملغا ساختن، بی معنی کردن، بیهوده گردانیدن، مهمل گذاشتن، ناحق جلوه دادن، ناراست قلمداد کردن، ضایع گردانیدن، خط زدن، قلم زدن، ازاعتبار انداختن، نامعتبر اعلام کردن، تبطیل <hr> برابر پارسی : تباه کردن، برانداختن، برافکندن، از بین بردن

مترادف باطل کردن : ابطال کردن، فسخ کردن، لغو کردن، ملغا ساختن، بی معنی کردن، بیهوده گردانیدن، مهمل گذاشتن، ناحق جلوه دادن، ناراست قلمداد کردن، ضایع گردانیدن، خط زدن، قلم زدن، ازاعتبار انداختن، نامعتبر اعلام کردن، تبطیل برابر پارسی : تباه کردن، برانداختن، برافکندن، از بین بردن

باطل کردن

باطل گفتن

باطلا

<hr> مترادف باطلاق : باتلاق، گنداب، مرداب، منجلاب، سیاه آب <hr> متضاد باطلاق : دریاچه

مترادف باطلاق : باتلاق، گنداب، مرداب، منجلاب، سیاه آب متضاد باطلاق : دریاچه

باطلاق

<hr> مترادف باطن : پنهان، ناپدید، نهان ، اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت ، اصل، حقیقت، صریح، ظاهر، خلوت <hr> متضاد باطن : آشکار، آشکارا، عیان، معلوم، برون، ظاهر، جلوت <hr> برابر پارسی : اندرون، درون، نهان

مترادف باطن : پنهان، ناپدید، نهان ، اندرون، داخل، درون، دل، ضمیر، طینت، قلب، نیت ، اصل، حقیقت، صریح، ظاهر، خلوت متضاد باطن : آشکار، آشکارا، عیان، معلوم، برون، ظاهر، جلوت برابر پارسی : اندرون، درون، نهان

باطن

باطن بینی

باطن کار

باطن گرایی

<hr> برابر پارسی : نهانی، درپنهانی، با دل وجان

برابر پارسی : نهانی، درپنهانی، با دل وجان

باطنا

باطور

باطولی

باطیه

<hr> مترادف باعاطفه : بامحبت، پرمهر، رئوف، عطوف، مشفق، مهربان <hr> متضاد باعاطفه : بی عاطفه

مترادف باعاطفه : بامحبت، پرمهر، رئوف، عطوف، مشفق، مهربان متضاد باعاطفه : بی عاطفه

باعاطفه

<hr> مترادف باعث : انگیزه، سبب، علت، محرک، موجب، مورث، وسیله، بانی، مسبب، برانگیزاننده <hr> برابر پارسی : انگیزه، مایه، انگیزاننده، دست آویز

مترادف باعث : انگیزه، سبب، علت، محرک، موجب، مورث، وسیله، بانی، مسبب، برانگیزاننده برابر پارسی : انگیزه، مایه، انگیزاننده، دست آویز

باعث

باعث افتخار

باعث افتخاره

باعث افتخاره برای ما که

باعث امدن بر چیزی

باعث بانی

باعث دردسر شدن

باعث زحمت

<hr> برابر پارسی : انگیزیدن، انگیختن

برابر پارسی : انگیزیدن، انگیختن

باعث شدن

باعث شگفتی

<hr> مترادف باعث وبانی : موسس، سرپرست، حامی

مترادف باعث وبانی : موسس، سرپرست، حامی

باعث وبانی

باعثه عداوت

<hr> مترادف باعرضه : باجربزه، بالیاقت، باهمت، جرئتمند، عرضه دار، عرضه مند، لایق <hr> متضاد باعرضه : بی عرضه، بی کفایت، نالایق

مترادف باعرضه : باجربزه، بالیاقت، باهمت، جرئتمند، عرضه دار، عرضه مند، لایق متضاد باعرضه : بی عرضه، بی کفایت، نالایق

واژه های حرف "ب" - پیشنهاد کاربران