<hr> ورزش : مسابقه لوژسوارى

bobsleigh

boca

bockoned

bockwursts

bocome

<hr> (عامیانه)، بدن انسان، مخفف: نیاز بیوشیمیایی به اکسیژن، شخص مخفف: نیاز بیوشیمیایی به اکسیژن

(عامیانه)، بدن انسان، مخفف: نیاز بیوشیمیایی به اکسیژن، شخص مخفف: نیاز بیوشیمیایی به اکسیژن

bodacity

bodage

<hr> معنی : خبر رسان، پیش گویی کردن، حاکی بودن از، دلالت داشتن، نشانه بودن، شگون داشتن <hr> معانی دیگر : از پیش آگاهی دادن، یمن داشتن (یا نداشتن)، یکی از دو زمان گذشته ی فعل: bide، نشانه بودن از، دلالت داشتن بر

معنی : خبر رسان، پیش گویی کردن، حاکی بودن از، دلالت داشتن، نشانه بودن، شگون داشتن معانی دیگر : از پیش آگاهی دادن، یمن داشتن (یا نداشتن)، یکی از دو زمان گذشته ی فعل: bide، نشانه بودن از، دلالت داشتن بر

bode

<hr> بدیمن بودن، شگون بد داشتن، از آینده ی بدی خبر دادن

بدیمن بودن، شگون بد داشتن، از آینده ی بدی خبر دادن

bode ill

<hr> خوش یمن بودن، شگون داشتن، از آینده ی خوبی خبر دادن

خوش یمن بودن، شگون داشتن، از آینده ی خوبی خبر دادن

bode well

<hr> (در نواحی اسپانیایی نشین امریکا) مغازه ی بقالی، شراب فروشی، میخانه

(در نواحی اسپانیایی نشین امریکا) مغازه ی بقالی، شراب فروشی، میخانه

bodega

bodegas

bodgers

bodhi

bodice ripper

bodied oil

bodies

bodies of law

bodies of water

<hr> معنی : دارای بدن، بدنی، جسمانی، واقعا <hr> معانی دیگر : جسمانی (در مقابل روحانی یا روانی: spiritual یا mental )، وابسته به بدن، شخصا، کلا، یکجا، در یک وهله، عملا

معنی : دارای بدن، بدنی، جسمانی، واقعا معانی دیگر : جسمانی (در مقابل روحانی یا روانی: spiritual یا mental )، وابسته به بدن، شخصا، کلا، یکجا، در یک وهله، عملا

bodily

bodily discharge

bodily integrity

bodily kinesthetic

bodily self

bodom

bodpod

<hr> معنی : جسد، لاشه، بدن، بدنه، اندام، جسم، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی، دارای جسم کردن <hr> معانی دیگر : جثه، کالبد، هیکل، تنه (بدون احتساب سر و دست و پا)، بخشی از لباس که تنه را می پوشاند، لاش، جسم (در مقابل روح: spirit)، گروه، دسته، جمع، گروهه، همبست، (اتومبیل و کامیون وغیره) بدنه، اتاق، باربند (هر چیز به جز شاسی)، بدنه ی کشتی و هواپیما، متن اصلی (سوای مقدمه و عنوان و غیره)، هرچیزی که دارای جسم باشد، مزه ی قوی و خوشایند، مقدار، کلفتی پارچه، غلظت، ضخامت، (عامیانه) انسان، شخص، اکثریت، بخش عمده ی هر چیز، (حقوق) انسان یا چیزی که دارای شخصیت حقوقی باشد، دارای حقوق قانونی، دارای بدن کردن، جسم دادن به، جسیم کردن، شامل شدن، تن مند کردن (بیشتر می گویند: embody)، ضخیم کردن، غلیظ کردن

معنی : جسد، لاشه، بدن، بدنه، اندام، جسم، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی، دارای جسم کردن معانی دیگر : جثه، کالبد، هیکل، تنه (بدون احتساب سر و دست و پا)، بخشی از لباس که تنه را می پوشاند، لاش، جسم (در مقابل روح: spirit)، گروه، دسته، جمع، گروهه، همبست، (اتومبیل و کامیون وغیره) بدنه،

body

body and frame

body and soul

body area network

body armour

body art

body assembly

body awareness

body axis

body blow

body body

body boy

body builder

body building food

body burden

body camera

body cast

body center cubic

body centre plate

<hr> نوسان های فعالیت شبانه روزی بدن که به حرکات ساعت تشبیه می شود، ساعت زیست شناسی

نوسان های فعالیت شبانه روزی بدن که به حرکات ساعت تشبیه می شود، ساعت زیست شناسی

واژه های حرف "b" - پیشنهاد کاربران