پیشنهاد کاربران

dipository

diposits buried

dipped

<hr> معنی : دب اکبر، ملاقه <hr> معانی دیگر : (شخصی که کارش فرو کردن چیزی در آبگونه ای باشد) فروگر، غوطه دهنده

معنی : دب اکبر، ملاقه معانی دیگر : (شخصی که کارش فرو کردن چیزی در آبگونه ای باشد) فروگر، غوطه دهنده

dipper

dipping

dipping shot

dipping sticks

<hr> (خودمانی) نادان، کم خرد، سبکسر، خل، شیدا، شیدا the girl was feeling dippy about the boy next door دختر دیوانهی پسر همسایه بود

(خودمانی) نادان، کم خرد، سبکسر، خل، شیدا، شیدا the girl was feeling dippy about the boy next door دختر دیوانهی پسر همسایه بود

dippy

diprotic acid

dipsacales

dipshit

dipsi

dipsia dipsa

<hr> معنی : میگساری، جنون الکلی، میل مفرط به نوشابههای الکلی <hr> معانی دیگر : (میل شدید به مشروبات الکلی) می بارگی، جنون الکل

معنی : میگساری، جنون الکلی، میل مفرط به نوشابههای الکلی معانی دیگر : (میل شدید به مشروبات الکلی) می بارگی، جنون الکل

dipsomania

<hr> کسیکه میل مفرط بنوشابه های الکلی دارد

کسیکه میل مفرط بنوشابه های الکلی دارد

dipsomaniac

<hr> (میله ی مدرج برای سنجش مقدار آبگونه در ظرف) ژرفا سنج، لیترنما، (اتومبیل) خطکش بازدید روغن، میله یا چوبی که برای اندازه گیری عمق چیزی بکار می رود، چوب ژرفاسنج

(میله ی مدرج برای سنجش مقدار آبگونه در ظرف) ژرفا سنج، لیترنما، (اتومبیل) خطکش بازدید روغن، میله یا چوبی که برای اندازه گیری عمق چیزی بکار می رود، چوب ژرفاسنج

dipstick

dipsy doodle

<hr> (در قدیم - دو لوحه که با لولا مثل کتاب به هم وصل بوده و روی سطح درونی آنها کتابت میشد) لوحه ی دو برگی، دو لوحه، تصویر دولوحه، دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده

(در قدیم - دو لوحه که با لولا مثل کتاب به هم وصل بوده و روی سطح درونی آنها کتابت میشد) لوحه ی دو برگی، دو لوحه، تصویر دولوحه، دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده

diptych

dirac

dirac covariants

dirac electron theory

dirac equation

dirac field

dirac hole theory

dirac notation

dirac particle

dirac theory

<hr> معنی : ترسناک، شوم، وخیم، مهیب <hr> معانی دیگر : سهمگین، وحشتناک، هولناک، ناراحت کننده، پریشان کننده، پردرد، مبرم، شدید، حاد، مهلک

معنی : ترسناک، شوم، وخیم، مهیب معانی دیگر : سهمگین، وحشتناک، هولناک، ناراحت کننده، پریشان کننده، پردرد، مبرم، شدید، حاد، مهلک

dire

dire circumstances

dire consequence

dire consequences

dire situation

dire straits

<hr> معنی : راست، عمودی، مستقیم، میان بر، معطوف داشتن، امر کردن، هدایت کردن، متوجه ساختن، سوق دادن، قراول رفتن، دستور دادن، اداره کردن، نظارت کردن، عطف کردن <hr> معانی دیگر : سرراست، فرارون، بی پیچ و خم، بی مانع، یک راست، شخصی، دست اول، رک، صادقانه، راستگویانه، از روی خلوص نیت، بی شیله پیله، بی پرده، صریح، درست، کامل، بی برو برگرد، بی کم و زیاد، بی کم و کاست، سرپرستی کردن، سامان دادن، راستار کردن، راهنمایی کردن، رهنمون دادن، میزان کردن، تنظیم کردن، چرخاندن (به سوی)، نشانی دادن، هدف گیری کردن، (سخن یا نوشته و غیره) معطوف کردن، فرستادن، متوجه کردن، فرمان دادن، گفتن (به طور محکم و صریح)، (فیلم و تئاتر و غیره) کارگردانی کردن، (ارکستر و گروه کر و غیره) رهبری کردن، (ریاضی) موافق، مستقیم (در مقابل: inverse)، بلافصل، (نجوم) از باختر به خاور، باختر خاوری، غربی شرقی (در مقابل: خاور باختری یا retrograde)، رجوع شود به: directly، امر کردن به، نظارت کردن بر، adj : معطوف داشتن

معنی : راست، عمودی، مستقیم، میان بر، معطوف داشتن، امر کردن، هدایت کردن، متوجه ساختن، سوق دادن، قراول رفتن، دستور دادن، اداره کردن، نظارت کردن، عطف کردن معانی دیگر : سرراست، فرارون، بی پیچ و خم، بی مانع، یک راست، شخصی، دست اول، رک، صادقانه، راستگویانه، از روی خلوص نیت، بی شیله پیله، بی پرده، صریح، در

direct

<hr> (مبارزات سیاسی) اقدام مثبت، درگیری مستقیم

واژه های حرف "d" - پیشنهاد کاربران