medizinische haut

medland

<hr> معنی : ازگیل، درخت ازگیل <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) درخت ازگیل (mespilus germanica از خانواده ی rose)

معنی : ازگیل، درخت ازگیل معانی دیگر : (گیاه شناسی) درخت ازگیل (mespilus germanica از خانواده ی rose)

medlar

<hr> معنی : زد و خورد، اختلاط، قطعه موسیقی مختلط، مختلط، رنگارنگ، امیخته <hr> معانی دیگر : آمیزه ی جور واجور، مخلوط چیزهای ناجور، آش شله قلمکار

معنی : زد و خورد، اختلاط، قطعه موسیقی مختلط، مختلط، رنگارنگ، امیخته معانی دیگر : آمیزه ی جور واجور، مخلوط چیزهای ناجور، آش شله قلمکار

medley

medller

medoc

medoid

meds

medsab

medtronic

medula

<hr> معنی : مغز حرام <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی) رجوع شود به: medula oblongata، مغز استخوان، (زیست شناسی) رجوع شود به: pith

معنی : مغز حرام معانی دیگر : (کالبدشناسی) رجوع شود به: medula oblongata، مغز استخوان، (زیست شناسی) رجوع شود به: pith

medulla

<hr> معنی : مغزی، نخاعی، دارای مغز، شبیه نخاع، مغزینه ای <hr> معانی دیگر : medullar مغزی

معنی : مغزی، نخاعی، دارای مغز، شبیه نخاع، مغزینه ای معانی دیگر : medullar مغزی

medullary

medullary bone

medwatch

<hr> معنی : مهربان، رام، بی روح، فروتن، خاضع، ملایم، نجیب، حلیم، افتاده، بردبار، با حوصله <hr> معانی دیگر : آرام، زود تسلیم، کم اراده، بی عرضه، کم جربزه، بی دست و پا، بی حال، مطیع، سر به زیر، (مهجور) مهربان، خونسرد

معنی : مهربان، رام، بی روح، فروتن، خاضع، ملایم، نجیب، حلیم، افتاده، بردبار، با حوصله معانی دیگر : آرام، زود تسلیم، کم اراده، بی عرضه، کم جربزه، بی دست و پا، بی حال، مطیع، سر به زیر، (مهجور) مهربان، خونسرد

meek

meek as a lamb

<hr> معنی : ملایم، فقیرانه <hr> معانی دیگر : از روی فروتنی یا افتادگی، از روی شکسته نفسی، حلیمانه، متواضعانه

معنی : ملایم، فقیرانه معانی دیگر : از روی فروتنی یا افتادگی، از روی شکسته نفسی، حلیمانه، متواضعانه

meekly

<hr> معنی : فروتنی، حلم، خونسردی ونرمی <hr> معانی دیگر : فروتنی، خونسردی ونرمی

معنی : فروتنی، حلم، خونسردی ونرمی معانی دیگر : فروتنی، خونسردی ونرمی

meekness

meen

meerkat

meerkats

<hr> معنی : تقاطع، جلسه، نشست، نشست گاه، اشتراک، شایسته، مناسب، مقتضی، در خور، دلچسب، برخورد کردن، تقاطع کردن، تلاقی کردن، مواجه شدن، پیوستن، یافتن، مواجه شدن با، ملاقات کردن، مصادف شدن با <hr> معانی دیگر : دیدار کردن، برخوردن به، هنگام ورود کسی یا چیزی حضور داشتن، پیشواز رفتن، به هم خوردن، تماس حاصل کردن، معرفی شدن، آشناشدن، مصاف کردن، پاسخ دادن، روبرو شدن با، از عهده برآمدن، (به طور موثر) رسیدگی کردن، برآورده کردن، کفاف دادن، تجربه کردن (چیز ناخوشایند)، (دید یا چشم و غیره) به هم دوخته شدن، گرد هم آمدن (برای معامله یا مذاکره وغیره)، جلسه تشکیل دادن، گردهمایی (به ویژه ورزشی)، مسابقه، ناورد، همداوی، محل گردهمایی، دیدارگاه، شرکت کننده در گردهمایی، (نادر) سزاوار، vi : برخورد کردن، معرفی شدن به

معنی : تقاطع، جلسه، نشست، نشست گاه، اشتراک، شایسته، مناسب، مقتضی، در خور، دلچسب، برخورد کردن، تقاطع کردن، تلاقی کردن، مواجه شدن، پیوستن، یافتن، مواجه شدن با، ملاقات کردن، مصادف شدن با معانی دیگر : دیدار کردن، برخوردن به، هنگام ورود کسی یا چیزی حضور داشتن، پیشواز رفتن، به هم خوردن، تماس حاصل کردن، مع

meet

meet a challange

meet a deadline

meet a need

meet an event

meet and greet

meet anyone

meet certain standards

meet deadlines

meet demands

meet expectation

meet expectations

<hr> حاضر به مصالحه بودن، مایل به گذشت داشتن بودن

حاضر به مصالحه بودن، مایل به گذشت داشتن بودن

واژه های حرف "m" - پیشنهاد کاربران