<hr> مترادف خشک مغز : احمق، بی عقل، خشک سر، دیوانه وش، کله خشک، تندخو، سودایی، عصبی

مترادف خشک مغز : احمق، بی عقل، خشک سر، دیوانه وش، کله خشک، تندخو، سودایی، عصبی

خشک مغز

خشک نان

<hr> مترادف خشک نای : حلقوم، حنجره، قصبه الریه، نای، گلو

مترادف خشک نای : حلقوم، حنجره، قصبه الریه، نای، گلو

خشک نای

خشکار

خشکامار

خشکانج

<hr> مترادف خشکاندن : خشک کردن، خشکانیدن، پژمرده کردن، از بین بردن، نابود کردن

مترادف خشکاندن : خشک کردن، خشکانیدن، پژمرده کردن، از بین بردن، نابود کردن

خشکاندن

خشکانیدن

خشکبار

خشکسار

<hr> مترادف خشکسالی : تنگسالی، جدب، غلا، قحط، قحطسالی، قحطی <hr> متضاد خشکسالی : ترسالی

مترادف خشکسالی : تنگسالی، جدب، غلا، قحط، قحطسالی، قحطی متضاد خشکسالی : ترسالی

خشکسالی

خشکنان

خشکنای

خشکه

خشکه مقدس

<hr> مترادف خشکیدن : پژمردن، پژمرده شدن، خشک شدن، خوشیدن، بی طراوت شدن، بی آب شدن، خشکیده شدن، تفتیده شدن ، منجمد شدن، یخ زدن، مات بردن، مبهوت شدن، متحیرشدن، تعجب کردن <hr> متضاد خشکیدن : سبز شدن

مترادف خشکیدن : پژمردن، پژمرده شدن، خشک شدن، خوشیدن، بی طراوت شدن، بی آب شدن، خشکیده شدن، تفتیده شدن ، منجمد شدن، یخ زدن، مات بردن، مبهوت شدن، متحیرشدن، تعجب کردن متضاد خشکیدن : سبز شدن

خشکیدن

<hr> مترادف خشکیده : پژمرده، خشک شده، بی طراوت، تفتیده، خشک ، لاغر، استخوانی، متحیر، مبهوت، مات <hr> متضاد خشکیده : باطراوت

مترادف خشکیده : پژمرده، خشک شده، بی طراوت، تفتیده، خشک ، لاغر، استخوانی، متحیر، مبهوت، مات متضاد خشکیده : باطراوت

خشکیده

<hr> مترادف خشیت : بیم، ترس، خوف، هراس ، ترسیدن، بیم داشتن <hr> متضاد خشیت : رجا <hr> برابر پارسی : فروتنی

مترادف خشیت : بیم، ترس، خوف، هراس ، ترسیدن، بیم داشتن متضاد خشیت : رجا برابر پارسی : فروتنی

خشیت

خشیج

خشین

خشینه

خصا

خصاف

<hr> مترادف خصال : خوی ها، عادتها، خصلت ها، سجایا

مترادف خصال : خوی ها، عادتها، خصلت ها، سجایا

خصال

خصام

خصایص

<hr> مترادف خصایل : خصلت ها، صفات، محامد، مناقب، فضایل <hr> متضاد خصایل : ذمائم

مترادف خصایل : خصلت ها، صفات، محامد، مناقب، فضایل متضاد خصایل : ذمائم

خصایل

خصب

خصل

<hr> مترادف خصلت : جبلت، سجیه، طینت، صفت، منش، نعت ، خلق، خو، داب <hr> متضاد خصلت : ذمه <hr> برابر پارسی : خوی، سرشت، نهاد، منش، خو

مترادف خصلت : جبلت، سجیه، طینت، صفت، منش، نعت ، خلق، خو، داب متضاد خصلت : ذمه برابر پارسی : خوی، سرشت، نهاد، منش، خو

خصلت

<hr> مترادف خصم : پیکارجو، خصوم، منازع، دشمن، عدو، مخاصم، معاند <hr> متضاد خصم : دوست <hr> برابر پارسی : دشمن، ستیزه جو، پیکارجو

مترادف خصم : پیکارجو، خصوم، منازع، دشمن، عدو، مخاصم، معاند متضاد خصم : دوست برابر پارسی : دشمن، ستیزه جو، پیکارجو

خصم

<hr> مترادف خصمانه : خصومت آمیز، دشمنانه، عداوت آمیز، عدوانی <hr> متضاد خصمانه : دوستانه <hr> برابر پارسی : دشمنگونه، دشمنانه

مترادف خصمانه : خصومت آمیز، دشمنانه، عداوت آمیز، عدوانی متضاد خصمانه : دوستانه برابر پارسی : دشمنگونه، دشمنانه

خصمانه

<hr> برابر پارسی : ویژه

خصوص

<hr> برابر پارسی : به ویژه، بویژه | ( خصوصاً ) به ویژه

برابر پارسی : به ویژه، بویژه | ( خصوصاً ) به ویژه

خصوصا

خصوصاً

<hr> مترادف خصوصی : اختصاصی، شخصی، فردی ، مخصوص، ویژه، محرمانه، صمیمی، خودمانی <hr> متضاد خصوصی : دولتی، عمومی <hr> برابر پارسی : ويژه، پنهانی، مردمی، ویژگانی

مترادف خصوصی : اختصاصی، شخصی، فردی ، مخصوص، ویژه، محرمانه، صمیمی، خودمانی متضاد خصوصی : دولتی، عمومی برابر پارسی : ويژه، پنهانی، مردمی، ویژگانی

خصوصی

<hr> مترادف خصوصیت : خصوصیات، ویژگی، مختصات، صمیمیت <hr> برابر پارسی : ویژگی

مترادف خصوصیت : خصوصیات، ویژگی، مختصات، صمیمیت برابر پارسی : ویژگی

خصوصیت

خصوم

خصومات

<hr> مترادف خصومت : جدال، جنگ، حقد، کینه، کینه توزی، دشمنی، ستیز، ستیزه، عداوت، عناد، مخاصمه، مخالفت <hr> متضاد خصومت : دوستی <hr> برابر پارسی : دشمنی

مترادف خصومت : جدال، جنگ، حقد، کینه، کینه توزی، دشمنی، ستیز، ستیزه، عداوت، عناد، مخاصمه، مخالفت متضاد خصومت : دوستی برابر پارسی : دشمنی

خصومت

<hr> مترادف خصی : آغا، اخته، بی خایه، خواجه

مترادف خصی : آغا، اخته، بی خایه، خواجه

خصی

خصیب

خصیله

خصیم

<hr> مترادف خصیه : بیضه، تخم، خایه

مترادف خصیه : بیضه، تخم، خایه

خصیه

<hr> مترادف خضاب : حنا، رنگ، گلگونه، وسمه

مترادف خضاب : حنا، رنگ، گلگونه، وسمه

خضاب

<hr> مترادف خضر : الیاس، پیر

مترادف خضر : الیاس، پیر

واژه های حرف "خ" - فرهنگ معین