<hr> مترادف مسافر : سفرکننده، توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر <hr> برابر پارسی : رهنورد، رهسپار، گشتار

مترادف مسافر : سفرکننده، توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر برابر پارسی : رهنورد، رهسپار، گشتار

مسافر

<hr> برابر پارسی : راهیبری

مسافربری

<hr> مترادف مسافرت : جهانگردی، سفر، سیاحت، سیر <hr> متضاد مسافرت : حضر <hr> برابر پارسی : گشت و گذار، را هی گشتن، بوم نوردی

مترادف مسافرت : جهانگردی، سفر، سیاحت، سیر متضاد مسافرت : حضر برابر پارسی : گشت و گذار، را هی گشتن، بوم نوردی

مسافرت

<hr> مترادف مسافرخانه : مهمان پذیر، مهمانخانه، هتل <hr> برابر پارسی : مهمانخانه، مهمانسرا، کاروانسرا

مترادف مسافرخانه : مهمان پذیر، مهمانخانه، هتل برابر پارسی : مهمانخانه، مهمانسرا، کاروانسرا

مسافرخانه

مسافرکشی

مسافعت

مسافهت

مساق

<hr> مترادف مساقات : آبیاری، آبدهی، غرس نهال، سهم بری از درختکاری

مترادف مساقات : آبیاری، آبدهی، غرس نهال، سهم بری از درختکاری

مساقات

مسالح

<hr> مترادف مسالمت : آرامش، آشتی، آشتی خواهی، آشتی طلبی، خوش رفتاری، سازش، سازگاری، سلامت جویی، صلح جویی، صلح طلبی، ملایمت <hr> برابر پارسی : آشتی کردن، خوش رفتاری

مترادف مسالمت : آرامش، آشتی، آشتی خواهی، آشتی طلبی، خوش رفتاری، سازش، سازگاری، سلامت جویی، صلح جویی، صلح طلبی، ملایمت برابر پارسی : آشتی کردن، خوش رفتاری

مسالمت

<hr> مترادف مسالک : مسلک ها، طریقه ها، آئین ها، راهها، جغرافیا

مترادف مسالک : مسلک ها، طریقه ها، آئین ها، راهها، جغرافیا

مسالک

مسام

مسامت

<hr> مترادف مسامحه : اهمال، تسامح، تساهل، تعلل، تغافل، تکاهل، تهاون، سستی، طفره، غفلت، کاهلی، کوتاهی، مماشات، مماطله <hr> متضاد مسامحه : جدیت <hr> برابر پارسی : آسان گرفتن، ساده انگاری، سستی ورزیدن، کوتاهی

مترادف مسامحه : اهمال، تسامح، تساهل، تعلل، تغافل، تکاهل، تهاون، سستی، طفره، غفلت، کاهلی، کوتاهی، مماشات، مماطله متضاد مسامحه : جدیت برابر پارسی : آسان گرفتن، ساده انگاری، سستی ورزیدن، کوتاهی

مسامحه

مسامر

مسامره

مسامع

مسامیر

مساند

مساهر

<hr> مترادف مساهرت : شب زنده داری، بیتوته، شب بیداری، شب را باهم به روز آوردن، شب زنده داری کردن

مترادف مساهرت : شب زنده داری، بیتوته، شب بیداری، شب را باهم به روز آوردن، شب زنده داری کردن

مساهرت

مساهم

<hr> مترادف مساوات : برابری، تساوی، تعادل، همسانی، برابر بودن <hr> متضاد مساوات : نابرابری <hr> برابر پارسی : برابری، همسانی، یکسانی

مترادف مساوات : برابری، تساوی، تعادل، همسانی، برابر بودن متضاد مساوات : نابرابری برابر پارسی : برابری، همسانی، یکسانی

مساوات

مساورت

مساومت

<hr> مترادف مساوی : به اندازه، برابر، متساوی، معادل، هم تراز و هم سان، هم سر، هم میزان، هم وزن، یکسان <hr> متضاد مساوی : نامساوی <hr> برابر پارسی : برابر، پایاپای، هم اندازه، همتای، یکسان

مترادف مساوی : به اندازه، برابر، متساوی، معادل، هم تراز و هم سان، هم سر، هم میزان، هم وزن، یکسان متضاد مساوی : نامساوی برابر پارسی : برابر، پایاپای، هم اندازه، همتای، یکسان

مساوی

<hr> مترادف مساکن : مسکن ها، خانه ها، منازل، منزل ها

مترادف مساکن : مسکن ها، خانه ها، منازل، منزل ها

مساکن

<hr> مترادف مساکین : بی بضاعت ها، بیچارگان، بینوایان، تهیدستان، فقیران، فقرا، مسکینان، مسکین ها <hr> متضاد مساکین : اغنیا، ثروتمندان <hr> برابر پارسی : ناداران، تهی دستان، تنگ دستان، بینوایان

مترادف مساکین : بی بضاعت ها، بیچارگان، بینوایان، تهیدستان، فقیران، فقرا، مسکینان، مسکین ها متضاد مساکین : اغنیا، ثروتمندان برابر پارسی : ناداران، تهی دستان، تنگ دستان، بینوایان

مساکین

<hr> مترادف مسبب : باعث، سبب، علت، محرک، موجب، واسطه، وسیله ساز <hr> برابر پارسی : انگیزه ساز، برانگیزنده، پدیدآورنده

مترادف مسبب : باعث، سبب، علت، محرک، موجب، واسطه، وسیله ساز برابر پارسی : انگیزه ساز، برانگیزنده، پدیدآورنده

مسبب

مسبت

<hr> مترادف مسبح : تسبیح خوان، تسبیح گر، تسبیح کننده

مترادف مسبح : تسبیح خوان، تسبیح گر، تسبیح کننده

مسبح

مسبع

مسبعه

مسبغ

<hr> مترادف مسبوق : آینده، بعدازاین ، آشنا، آگاه، مخبر، مقدم، وارد، واقف <hr> متضاد مسبوق : سابق <hr> برابر پارسی : گذشته، پیشینه دار، پیش شده، آغاز شده

مترادف مسبوق : آینده، بعدازاین ، آشنا، آگاه، مخبر، مقدم، وارد، واقف متضاد مسبوق : سابق برابر پارسی : گذشته، پیشینه دار، پیش شده، آغاز شده

مسبوق

<hr> مترادف مست : اندوه، حزن، غم، شکایت، شکوائیه، گلایه، گله | سرخوش، نشئه، نشئه ناک، می زده، شراب زده، ملنگ، کیفور، خمار، خمارین، خمارآلود، خمارآلوده، مخمور، خراب، طافح، مدهوش، لایعقل، بی خود، بی خویشتن، از خودبی خود، مجذوب، بی خبر، غافل، غفلت زده، هیجان زده، مغرور، متکبر

مترادف مست : اندوه، حزن، غم، شکایت، شکوائیه، گلایه، گله | سرخوش، نشئه، نشئه ناک، می زده، شراب زده، ملنگ، کیفور، خمار، خمارین، خمارآلود، خمارآلوده، مخمور، خراب، طافح، مدهوش، لایعقل، بی خود، بی خویشتن، از خودبی خود، مجذوب، بی خبر، غافل، غفلت زده، هیجان زده، مغرور، متکبر

مست

مستأثر

مستأجر

مستأصل

مستأمن

مستأنس

مستأنف

<hr> مترادف مستاجر : اجاره دار، اجاره نشین، کرایه نشین <hr> متضاد مستاجر : موجر <hr> برابر پارسی : کرایه نشین

مترادف مستاجر : اجاره دار، اجاره نشین، کرایه نشین متضاد مستاجر : موجر برابر پارسی : کرایه نشین

مستاجر

<hr> مترادف مستاصل : بیچاره، بی نوا، ناتوان، درمانده، وامانده، مجبور، زله، لابد، بدبخت، پریشان حال، شوربخت <hr> برابر پارسی : آشفته، پریشان، درمانده

مترادف مستاصل : بیچاره، بی نوا، ناتوان، درمانده، وامانده، مجبور، زله، لابد، بدبخت، پریشان حال، شوربخت برابر پارسی : آشفته، پریشان، درمانده

مستاصل

مستامن

مستان

<hr> مترادف مستانس : انس گیرنده، خوگر، مانوس شونده

مترادف مستانس : انس گیرنده، خوگر، مانوس شونده

واژه های حرف "م" - فرهنگ معین