<hr> مترادف چشم زدن : چشم زخم زدن، چشم کردن، ترسیدن، واهمه کردن، هراس داشتن، دودل بودن، مردد بودن، تردیدداشتن، یک دل دودل کردن

مترادف چشم زدن : چشم زخم زدن، چشم کردن، ترسیدن، واهمه کردن، هراس داشتن، دودل بودن، مردد بودن، تردیدداشتن، یک دل دودل کردن

چشم زدن

چشم زده

چشم زهره گرفتن

چشم سپید

چشم شور

چشم غره

چشم فسا

چشم نشین

<hr> مترادف چشم نهادن : منتظرماندن، انتظار کشیدن، چشم به راه بودن

مترادف چشم نهادن : منتظرماندن، انتظار کشیدن، چشم به راه بودن

چشم نهادن

<hr> مترادف چشم و چراغ : عزیز، محبوب، دردانه، سوگلی، گل سرسبد، شمع جمع، شمع محفل

مترادف چشم و چراغ : عزیز، محبوب، دردانه، سوگلی، گل سرسبد، شمع جمع، شمع محفل

چشم و چراغ

<hr> مترادف چشم وهم چشمی : رقابت، حسدورزی، هم سری

مترادف چشم وهم چشمی : رقابت، حسدورزی، هم سری

چشم وهم چشمی

چشم وهمچشمی

چشم پنام

<hr> مترادف چشم پوشی : اغماض، صرفنظر، عفو، گذشت، نادیده گیری، نادیده انگاری، غمض عین

مترادف چشم پوشی : اغماض، صرفنظر، عفو، گذشت، نادیده گیری، نادیده انگاری، غمض عین

چشم پوشی

چشم پیش

<hr> مترادف چشم چران : نظرباز، طامح <hr> متضاد چشم چران : چشم پاک

مترادف چشم چران : نظرباز، طامح متضاد چشم چران : چشم پاک

چشم چران

<hr> مترادف چشم چرانی : نظربازی <hr> متضاد چشم چرانی : چشم پاکی

مترادف چشم چرانی : نظربازی متضاد چشم چرانی : چشم پاکی

چشم چرانی

چشم گرم کردن

چشم گشته

چشمارو

چشمخانه

<hr> مترادف چشمداشت : آرزو، امیدواری، امید، انتظار، توقع، طمع

مترادف چشمداشت : آرزو، امیدواری، امید، انتظار، توقع، طمع

چشمداشت

چشملان

<hr> مترادف چشمه : آب جای، افراس، سلسبیل، عین، کوثر، ینبوع، اصل، مبدا، منبع، منشا، سوراخ ریز، منفذ، مایه، نوع، قسم، نمونه، دهانه، سوراخ، معدن

مترادف چشمه : آب جای، افراس، سلسبیل، عین، کوثر، ینبوع، اصل، مبدا، منبع، منشا، سوراخ ریز، منفذ، مایه، نوع، قسم، نمونه، دهانه، سوراخ، معدن

چشمه

چشمه آفتاب

چشمه افتاب

چشمه خضر

<hr> مترادف چشمه سار : چشمه زار، چشمه گاه، سرچشمه، چشمه خیز، منبع، ینبوع

مترادف چشمه سار : چشمه زار، چشمه گاه، سرچشمه، چشمه خیز، منبع، ینبوع

چشمه سار

چشمه ٔ خضر

چشمه چشمه

<hr> مترادف چشمک : اشاره با گوشه چشم، اشارت نظربازانه، ایما، نظربازی، کورسو

مترادف چشمک : اشاره با گوشه چشم، اشارت نظربازانه، ایما، نظربازی، کورسو

چشمک

چشمیزک

چشک

<hr> مترادف چشیدن : خوردن، مزه کردن، مزیدن، ذوق، چشش، آزمودن، تجربه کردن، احساس کردن، درک کردن، دریافتن، لمس کردن

مترادف چشیدن : خوردن، مزه کردن، مزیدن، ذوق، چشش، آزمودن، تجربه کردن، احساس کردن، درک کردن، دریافتن، لمس کردن

چشیدن

چشیدنی

چشیده

چغ

چغاز

<hr> مترادف چغاله : میوه نارس، کال، نرسیده

مترادف چغاله : میوه نارس، کال، نرسیده

چغاله

چغامه

<hr> مترادف چغانه : ساز، قانون، شعر، قصیده

واژه های حرف "چ" - فرهنگ معین