چهارمیخ

<hr> مترادف چهارپا : چاروا، دابه، ستور، نعم

مترادف چهارپا : چاروا، دابه، ستور، نعم

چهارپا

چهارپاره

چهارچشمی

چهارگامه

چهارگاه

<hr> مترادف چهر : چهره، رخسار، رخ، رو، سیما، صورت، وجه، اصل، نژاد، شخصیت

مترادف چهر : چهره، رخسار، رخ، رو، سیما، صورت، وجه، اصل، نژاد، شخصیت

چهر

<hr> مترادف چهره : رخ، رخساره، رخسار، روی، سیما، صورت، عارض، عذار، قیافه، گونه، لقا، وجه، وجهه، شخصیت، سطح، رویه، نما، شکل

مترادف چهره : رخ، رخساره، رخسار، روی، سیما، صورت، عارض، عذار، قیافه، گونه، لقا، وجه، وجهه، شخصیت، سطح، رویه، نما، شکل

چهره

<hr> مترادف چهره پرداز : تصویرگر، چهره نگار، رسام، صورتگر، نقاش، نقشبند، نگارگر، مصور

مترادف چهره پرداز : تصویرگر، چهره نگار، رسام، صورتگر، نقاش، نقشبند، نگارگر، مصور

چهره پرداز

چهل ستون

چهلم

<hr> مترادف چهچهه : آواز، تحریر، ترجیع، چهچه

مترادف چهچهه : آواز، تحریر، ترجیع، چهچه

چهچهه

<hr> مترادف چوب : تیر، ساقه درخت، کنده، ترکه، چماق، خیزران، شاخه بریده درخت، هیزم، هیمه

مترادف چوب : تیر، ساقه درخت، کنده، ترکه، چماق، خیزران، شاخه بریده درخت، هیزم، هیمه

چوب

چوب الف

<hr> مترادف چوب بست : تله بست، داربست، باردو

مترادف چوب بست : تله بست، داربست، باردو

چوب بست

<hr> مترادف چوب زدن : به چوب بستن، کتک زدن، ترکه زدن، فلک کردن، به فلک بستن، چوب کاری کردن، حراج کردن، تعیین کردن، قیمت گذاشتن در حراجی

مترادف چوب زدن : به چوب بستن، کتک زدن، ترکه زدن، فلک کردن، به فلک بستن، چوب کاری کردن، حراج کردن، تعیین کردن، قیمت گذاشتن در حراجی

چوب زدن

<hr> مترادف چوب لباسی : جارختی

مترادف چوب لباسی : جارختی

چوب لباسی

چوب پا

چوب پنبه

<hr> مترادف چوبدار : گله دار، گوسفنددار، گوسفندفروش، قپاندار، حارس، محافظ، چماق دار

مترادف چوبدار : گله دار، گوسفنددار، گوسفندفروش، قپاندار، حارس، محافظ، چماق دار

چوبدار

<hr> مترادف چوبدست : دستوار، عصا

مترادف چوبدست : دستوار، عصا

چوبدست

<hr> مترادف چوبدستی : چماق، چوب دست، عصا، عمود

مترادف چوبدستی : چماق، چوب دست، عصا، عمود

چوبدستی

<hr> مترادف چوبه : چوبدستی، چوبک، اشنان، خدنگ، تازیانه، زخمه

مترادف چوبه : چوبدستی، چوبک، اشنان، خدنگ، تازیانه، زخمه

چوبه

<hr> مترادف چوبک : چوب کوچک، اشنان، چوبه

مترادف چوبک : چوب کوچک، اشنان، چوبه

چوبک

چوبک زن

<hr> مترادف چوبکاری کردن : شرمنده کردن، شرمسار کردن، مورد لطف و عنایت بسیار قراردادن، باچوب زدن، کتک زدن

مترادف چوبکاری کردن : شرمنده کردن، شرمسار کردن، مورد لطف و عنایت بسیار قراردادن، باچوب زدن، کتک زدن

چوبکاری کردن

چوبکی

چوبکین

<hr> مترادف چوبین : چوبی، چوبینک، چوبینه، سربندسرخ، دستمال سرخ، کاروانک پرنده

مترادف چوبین : چوبی، چوبینک، چوبینه، سربندسرخ، دستمال سرخ، کاروانک پرنده

چوبین

چوخا

چوخیدن

چور

چوزه

چوشک

چوشیدن

چوق الف

چوقی

<hr> مترادف چول : خمیده، منحنی، آلت تناسلی، نره، بیابان، برهوت

مترادف چول : خمیده، منحنی، آلت تناسلی، نره، بیابان، برهوت

چول

چوله

<hr> مترادف چون : برای اینکه، چون که، زیرا، چونان، شبیه، مانند، مثل، وقتی، هنگامی، چسان، چطور، چگونه، چو ، اگر، تا، تااین که <hr> متضاد چون : چرا، برای چه

مترادف چون : برای اینکه، چون که، زیرا، چونان، شبیه، مانند، مثل، وقتی، هنگامی، چسان، چطور، چگونه، چو ، اگر، تا، تااین که متضاد چون : چرا، برای چه

چون

چونه

<hr> مترادف چونی : چگونگی، کیفیت <hr> متضاد چونی : چندی، کمیت

مترادف چونی : چگونگی، کیفیت متضاد چونی : چندی، کمیت

چونی

چونین

<hr> مترادف چوپان : پاده بان، راعی، رمه بان، شبان، گله بان، رمه یار

مترادف چوپان : پاده بان، راعی، رمه بان، شبان، گله بان، رمه یار

چوپان

چوچوله

چوچونچه

<hr> مترادف چوک : شباویز، شوک، مرغ حق، آلت مردی

مترادف چوک : شباویز، شوک، مرغ حق، آلت مردی

چوک

<hr> مترادف چوگان : چوب سرکج، چوب گوی زنی، بازی گوی زنی

مترادف چوگان : چوب سرکج، چوب گوی زنی، بازی گوی زنی

واژه های حرف "چ" - فرهنگ معین