مترادف و متضاد

بعموم اگهی دادن

بعنوان مثال

بعنوان مثال ذکر کردن

بعهده گرفتن

بعوض

<hr> مترادف بعید : پرت، دور، دورافتاده، متباعد ، بیگانه، نامحتمل، غیرمحتمل، مستبعد، باورنکردنی، دورازذهن، دور از انتظار، خلاف، ناروا <hr> متضاد بعید : نزدیک، قریب <hr> برابر پارسی : دور

مترادف بعید : پرت، دور، دورافتاده، متباعد ، بیگانه، نامحتمل، غیرمحتمل، مستبعد، باورنکردنی، دورازذهن، دور از انتظار، خلاف، ناروا متضاد بعید : نزدیک، قریب برابر پارسی : دور

بعید

بعیدترین

<hr> مترادف بعینه : عین

بعینه

<hr> مترادف بغ : ایزد، خدا، بت، صنم، فغ

مترادف بغ : ایزد، خدا، بت، صنم، فغ

بغ

بغ بغو کردن

<hr> مترادف بغا : روسپی ، مخنث، هیز، بدکار، فاسد <hr> متضاد بغا : نجیب

مترادف بغا : روسپی ، مخنث، هیز، بدکار، فاسد متضاد بغا : نجیب

بغا

<hr> مترادف بغاز : باب، تنگه، گذرگاه، معبر

مترادف بغاز : باب، تنگه، گذرگاه، معبر

بغاز

<hr> مترادف بغاوت : سرکشی، طغیان، عصیان

مترادف بغاوت : سرکشی، طغیان، عصیان

بغاوت

<hr> مترادف بغایت : بسیار، بشدت، بی اندازه، بی نهایت، خیلی <hr> برابر پارسی : بی اندازه، بی پایان

مترادف بغایت : بسیار، بشدت، بی اندازه، بی نهایت، خیلی برابر پارسی : بی اندازه، بی پایان

بغایت

<hr> مترادف بغتتبغرنج : پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، غامض، مشکل، معضل، معقد، مغلق، وخیم <hr> متضاد بغتتبغرنج : آسان، ساده، سهل

مترادف بغتتبغرنج : پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، غامض، مشکل، معضل، معقد، مغلق، وخیم متضاد بغتتبغرنج : آسان، ساده، سهل

بغتتبغرنج

<hr> مترادف بغرنج : پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، غامض، مشکل، معضل، معقد، مغلق، وخیم <hr> متضاد بغرنج : آسان، ساده، سهل <hr> برابر پارسی : سخت، درهم، پیچیده، پیچ در پیچ، بسیار سخت

مترادف بغرنج : پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، غامض، مشکل، معضل، معقد، مغلق، وخیم متضاد بغرنج : آسان، ساده، سهل برابر پارسی : سخت، درهم، پیچیده، پیچ در پیچ، بسیار سخت

بغرنج

بغرنج کردن

بغرنجی

<hr> مترادف بغستان : بتخانه، بتستان، بتکده، بیت الاصنام، فغستان

مترادف بغستان : بتخانه، بتستان، بتکده، بیت الاصنام، فغستان

بغستان

<hr> مترادف بغض : عقده، حقد، کینه، کین ، دشمنی، عداوت، عناد، غیظ <hr> متضاد بغض : حب، مهر، نشاط، لبخند <hr> برابر پارسی : گلوگیر، دشمنی، کینه، خشم

مترادف بغض : عقده، حقد، کینه، کین ، دشمنی، عداوت، عناد، غیظ متضاد بغض : حب، مهر، نشاط، لبخند برابر پارسی : گلوگیر، دشمنی، کینه، خشم

بغض

بغض گریه

<hr> مترادف بغل : آغوش، بر، پهلو، جفت، کنار، جانب، سمت، طرف، نزدیک، تنگ

مترادف بغل : آغوش، بر، پهلو، جفت، کنار، جانب، سمت، طرف، نزدیک، تنگ

بغل

<hr> مترادف بغل خواب : هم بستر، شوهر، همسر، مترس

مترادف بغل خواب : هم بستر، شوهر، همسر، مترس

بغل خواب

<hr> مترادف بغل خوابی : هم آغوشی، هم بستری

مترادف بغل خوابی : هم آغوشی، هم بستری

بغل خوابی

بغل دم

بغل کردن

بغل گرفتن

بغلامی دراوردن

بغلخواب

بغلخوابی

بغلط تفسیر کردن

بغلط قضاوت کردن

<hr> مترادف بغلی : بغل دستی، پهلویی، کناری، آمخته به بغل شدن، شیشه شراب کوچک و مستطیلی، نوعی قطع کتاب

مترادف بغلی : بغل دستی، پهلویی، کناری، آمخته به بغل شدن، شیشه شراب کوچک و مستطیلی، نوعی قطع کتاب

بغلی

بغونیا

<hr> مترادف بغی : ضلال، ضلالت، گم راهی، بدکاری، تبه کاری، فساد، تجاوز، تعدی، سرکشی، نافرمانی، تجاوز کردن، تعدی کردن، ستم کردن، ظلم کردن، ظلم، ستم

مترادف بغی : ضلال، ضلالت، گم راهی، بدکاری، تبه کاری، فساد، تجاوز، تعدی، سرکشی، نافرمانی، تجاوز کردن، تعدی کردن، ستم کردن، ظلم کردن، ظلم، ستم

بغی

بفال نیک گرفتن

بفراوانی دور

بفرض

<hr> مترادف بفرمان : رهوار ، رام، فرمان بردار، مطیع <hr> متضاد بفرمان : بدلجام، سرکس، نافرمان حسب الامر، بفرموده

مترادف بفرمان : رهوار ، رام، فرمان بردار، مطیع متضاد بفرمان : بدلجام، سرکس، نافرمان حسب الامر، بفرموده

واژه های حرف "ب" - مترادف و متضاد