<hr> مترادف بافتن : بافندگی کردن، نساجی کردن، در هم تنیدن، به هم تابیدن، تاروپود درهم زدن، سر هم زدن، حرف بی منطق زدن، گزافه گویی کردن، از خود درآوردن

مترادف بافتن : بافندگی کردن، نساجی کردن، در هم تنیدن، به هم تابیدن، تاروپود درهم زدن، سر هم زدن، حرف بی منطق زدن، گزافه گویی کردن، از خود درآوردن

بافتن

بافتن مو

بافتن گیسو

<hr> مترادف بافتنی : بافته شده، دست باف، درخور بافتن، مناسب بافتن

مترادف بافتنی : بافته شده، دست باف، درخور بافتن، مناسب بافتن

بافتنی

<hr> مترادف بافته : پارچه، منسوج، نسیج، تنیده

مترادف بافته : پارچه، منسوج، نسیج، تنیده

بافته

<hr> مترادف بافتوت : جوانمرد، راد، رادمرد <hr> متضاد بافتوت : بی فتوت، ناجوانمرد

مترادف بافتوت : جوانمرد، راد، رادمرد متضاد بافتوت : بی فتوت، ناجوانمرد

بافتوت

<hr> مترادف بافخامت : فخیم، باشکوه، شکوهمند

مترادف بافخامت : فخیم، باشکوه، شکوهمند

بافخامت

<hr> مترادف بافراست : زیرک، فهیم، باهوش، هوشمند، فراستمند

مترادف بافراست : زیرک، فهیم، باهوش، هوشمند، فراستمند

بافراست

بافراط

<hr> مترادف بافرهنگ : آداب دان، فرهیخته، مودب، متادب، متمدن <hr> متضاد بافرهنگ : بی فرهنگ

مترادف بافرهنگ : آداب دان، فرهیخته، مودب، متادب، متمدن متضاد بافرهنگ : بی فرهنگ

بافرهنگ

بافریاد تشریق کردن

<hr> مترادف بافضیلت : باتقوا، متقی، باکمال، دانشمند، فاضل، فضیلت دار <hr> متضاد بافضیلت : بی فضیلت

مترادف بافضیلت : باتقوا، متقی، باکمال، دانشمند، فاضل، فضیلت دار متضاد بافضیلت : بی فضیلت

بافضیلت

<hr> مترادف بافنده : پارچه باف، نساج، جولاه، جولاهه، شعرباف، قالی باف، تریکوباف

مترادف بافنده : پارچه باف، نساج، جولاه، جولاهه، شعرباف، قالی باف، تریکوباف

بافنده

<hr> مترادف بافندگی : پارچه بافی، جولاهی، نساجی

مترادف بافندگی : پارچه بافی، جولاهی، نساجی

بافندگی

بافه

بافه ردن

<hr> مترادف بافهم : فهیم، فهمیده، عاقل، دانا، باکمال

مترادف بافهم : فهیم، فهمیده، عاقل، دانا، باکمال

بافهم

بافکر

باقاعده

باقباله واگذار کردن

<hr> مترادف باقدرت : توانا، توانمند، قادر، قدرتمند، قدیر، قوتمند، متنفذ <hr> متضاد باقدرت : ناتوان، غیرمتنفذ

مترادف باقدرت : توانا، توانمند، قادر، قدرتمند، قدیر، قوتمند، متنفذ متضاد باقدرت : ناتوان، غیرمتنفذ

باقدرت

باقرقره

باقرقره سیاه ماده

باقرقره سیاه نر

<hr> برابر پارسی : کالوسَک، باسمر، کالوسک

برابر پارسی : کالوسَک، باسمر، کالوسک

باقلا

<hr> مترادف باقلی : باقلا، کالوسک

مترادف باقلی : باقلا، کالوسک

باقلی

باقوت تلفظ شده

باقوت تلفظ کردن

<hr> مترادف باقی : باقیمانده، بازمانده، مانده، موجود، بقیه، تتمه، مابه التفاوت، ابدی، پایا، پایدار، پاینده، دایم، مانا، نامیرا ، حی، زنده ، برقرار، مستدام همیشگی ، دیگر، سایر <hr> متضاد باقی : فانی، مرده، میت <hr> برابر پارسی : بازمانده، ماندنی، مانده

مترادف باقی : باقیمانده، بازمانده، مانده، موجود، بقیه، تتمه، مابه التفاوت، ابدی، پایا، پایدار، پاینده، دایم، مانا، نامیرا ، حی، زنده ، برقرار، مستدام همیشگی ، دیگر، سایر متضاد باقی : فانی، مرده، میت برابر پارسی : بازمانده، ماندنی، مانده

باقی

باقی بودن

باقی دار

<hr> برابر پارسی : سرجا ماندن، برجا ماندن، باز ماندن

برابر پارسی : سرجا ماندن، برجا ماندن، باز ماندن

باقی ماندن

<hr> مترادف باقی مانده : الباقی، بازمانده، باقی، به جای مانده، بقایا، بقیه، پس مانده، تتمه، مابقی، مازاد <hr> برابر پارسی : بازمانده | بجای مانده، پس مانده، مانده

مترادف باقی مانده : الباقی، بازمانده، باقی، به جای مانده، بقایا، بقیه، پس مانده، تتمه، مابقی، مازاد برابر پارسی : بازمانده | بجای مانده، پس مانده، مانده

باقی مانده

باقی نگهداشتن

باقی گذاردن

باقیمانده

باقیمانده غذا

باقیمانده، باقیمانده

<hr> مترادف بال : پر، جناح، اندیشه، حال، دل، خاطر، باله، مجلس رقص، بالن، وال، نهنگ

مترادف بال : پر، جناح، اندیشه، حال، دل، خاطر، باله، مجلس رقص، بالن، وال، نهنگ

واژه های حرف "ب" - مترادف و متضاد