بینام

بیناموس

بیناموسی

بینامونشان

بینامی

<hr> مترادف بینایی : دید، رویت، باصره، اطلاع، بصیرت، بینش، دانایی <hr> متضاد بینایی : شنوایی

مترادف بینایی : دید، رویت، باصره، اطلاع، بصیرت، بینش، دانایی متضاد بینایی : شنوایی

بینایی

بینایی بین

بینتیجه

بینزاکت

بینزاکتی

<hr> مترادف بینش : بصیرت، بینایی، خرد، آگاهی، دانش، درک، دید، شعور، شناخت، فرهنگ، فضل، کمال، معلومات، وقوف

مترادف بینش : بصیرت، بینایی، خرد، آگاهی، دانش، درک، دید، شعور، شناخت، فرهنگ، فضل، کمال، معلومات، وقوف

بینش

بینش و ادراک

بینشاط

بینصیب

بینطفه

بینظم

بینظمی

بینظیر

بینقص

بینمک

<hr> مترادف بیننده : تماشاگر، تماشاچی، ناظر، نظاره گر، بینا، مبصر <hr> متضاد بیننده : شنونده، مستمع

مترادف بیننده : تماشاگر، تماشاچی، ناظر، نظاره گر، بینا، مبصر متضاد بیننده : شنونده، مستمع

بیننده

<hr> مترادف بینه : برهان، حجت، دلیل، فرنود، منطق

مترادف بینه : برهان، حجت، دلیل، فرنود، منطق

بینه

بینهایت

بینهایت کوچک

<hr> مترادف بینوا : آس وپاس، بیچاره، پریشان حال، تهیدست، درمانده، درویش، فقیر، گدا، محتاج، مستمند، مسکین، مفلس، نادار، ندار <hr> متضاد بینوا : دارا

مترادف بینوا : آس وپاس، بیچاره، پریشان حال، تهیدست، درمانده، درویش، فقیر، گدا، محتاج، مستمند، مسکین، مفلس، نادار، ندار متضاد بینوا : دارا

بینوا

بینواسازی

<hr> مترادف بینوایی : احتیاج، پریشان حالی، تنگ دستی، تهی دستی، فقر، مستمندی، ناداری، نیازمندی <hr> متضاد بینوایی : توانگری، غنا

مترادف بینوایی : احتیاج، پریشان حالی، تنگ دستی، تهی دستی، فقر، مستمندی، ناداری، نیازمندی متضاد بینوایی : توانگری، غنا

بینوایی

بینور

بینور و بیحالت شدن

<hr> مترادف بینی : پوز، خیشوم، دماغ، غنه، مشام

مترادف بینی : پوز، خیشوم، دماغ، غنه، مشام

بینی

بینی مالیدن به

بینی کوتاه و بزرگ و سرببالا

بینی گرفتن

بینیاز

بینیازی

بیهش

بیهشی

بیهمتا

بیهنر

<hr> مترادف بیهوده : اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه، باطل، بی اثر، بی ثمر، بی جهت، بی حاصل، بی خود، بی خاصیت، بی سبب، بی فایده، بی معنی، بی مصرف، بی نتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ

مترادف بیهوده : اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه، باطل، بی اثر، بی ثمر، بی جهت، بی حاصل، بی خود، بی خاصیت، بی سبب، بی فایده، بی معنی، بی مصرف، بی نتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ

بیهوده

بیهوده تلف کردن

بیهوده و بیمعنی

بیهوده وقت گذراندن

بیهوده گفتن

<hr> مترادف بیهوده گویی : هرزه خایی، هرزه گویی، هرزه لایی، یاوه گویی

مترادف بیهوده گویی : هرزه خایی، هرزه گویی، هرزه لایی، یاوه گویی

واژه های حرف "ب" - مترادف و متضاد