مترادف و متضاد

خدموحشم

<hr> مترادف خدنگ : پیکان، تیر، سهم، ناوک، راست، مستقیم، صاف، محکم، سفت

مترادف خدنگ : پیکان، تیر، سهم، ناوک، راست، مستقیم، صاف، محکم، سفت

خدنگ

<hr> مترادف خدو : آب دهن، بزاق، تف، خیو، کف دهان، کفک

مترادف خدو : آب دهن، بزاق، تف، خیو، کف دهان، کفک

خدو

<hr> مترادف خدو انداختن : تف انداختن، تف کردن، تف زدن

مترادف خدو انداختن : تف انداختن، تف کردن، تف زدن

خدو انداختن

خدو اور

خدو اوری

<hr> مترادف خدوم : خدمت گزار، خدمت کننده صادق

مترادف خدوم : خدمت گزار، خدمت کننده صادق

خدوم

<hr> مترادف خدوک : آزرده، اندوهناک، پریشان، غمگین، مغموم، اندوه، غصه، غم، ملال، حسادت، حسد، رشک، خشم، غضب، قهر

مترادف خدوک : آزرده، اندوهناک، پریشان، غمگین، مغموم، اندوه، غصه، غم، ملال، حسادت، حسد، رشک، خشم، غضب، قهر

خدوک

<hr> مترادف خدک : پل، جسر، قنطره، معبر

مترادف خدک : پل، جسر، قنطره، معبر

خدک

<hr> مترادف خدیعت : حیله، خدعه، دستان، فریب، کید، مکر، نیرنگ

مترادف خدیعت : حیله، خدعه، دستان، فریب، کید، مکر، نیرنگ

خدیعت

<hr> مترادف خدیو : امیر، پادشاه، خدیور، خلیفه، سلطان، شهریار

مترادف خدیو : امیر، پادشاه، خدیور، خلیفه، سلطان، شهریار

خدیو

<hr> مترادف خدیور : کدیور، شاه سلطان، پادشاه، شاهزاده، وزیر، امیر، بزرگ قوم

مترادف خدیور : کدیور، شاه سلطان، پادشاه، شاهزاده، وزیر، امیر، بزرگ قوم

خدیور

<hr> مترادف خذلان : خواری، مذلت، پستی، درماندگی، ضعف، سستی، یاری نرساندن، مدد ن کردن، پست نگاه داشتن، خوار داشتن <hr> برابر پارسی : ویران، ناآباد، ویرانه

مترادف خذلان : خواری، مذلت، پستی، درماندگی، ضعف، سستی، یاری نرساندن، مدد ن کردن، پست نگاه داشتن، خوار داشتن برابر پارسی : ویران، ناآباد، ویرانه

خذلان

<hr> مترادف خر : الاغ، حمار، درازگوش، احمق، نادان، کودن، بزرگ، درشت، زمخت پیشوندواره | حلقوم، گلو، خرخره، گردن، یخه، یقه

مترادف خر : الاغ، حمار، درازگوش، احمق، نادان، کودن، بزرگ، درشت، زمخت پیشوندواره | حلقوم، گلو، خرخره، گردن، یخه، یقه

خر

خر خر کردن

<hr> مترادف خر شدن : احمق شدن، نادان شدن، حماقت کردن

مترادف خر شدن : احمق شدن، نادان شدن، حماقت کردن

خر شدن

خر ماده

خر نر

<hr> مترادف خر کردن : فریفتن، گول زدن، خام کردن، شیرین زبانی کردن، مداهنه کردن، چاپلوسی کردن، تملق گفتن به منظور سوء استفاده یا فریفتن

مترادف خر کردن : فریفتن، گول زدن، خام کردن، شیرین زبانی کردن، مداهنه کردن، چاپلوسی کردن، تملق گفتن به منظور سوء استفاده یا فریفتن

خر کردن

<hr> مترادف خراب : مخروب، منهدم، ناآباد، ویرانه، ویران ، نابسامان، اوراق، اسقاط ، خرست، طافح، لایعقل، مست ، تباه، ضایع، فاسد، معیوب، بایر، لم یزرع ، آوار ، بدکاره، جنده، فاحشه ، بدنام، بی آبرو، رسوا <hr> متضاد خراب : آباد، سالم، هشیار، نجیب <hr> برابر پارسی : ویران، رمبش، رمبیدن، نابسامان

مترادف خراب : مخروب، منهدم، ناآباد، ویرانه، ویران ، نابسامان، اوراق، اسقاط ، خرست، طافح، لایعقل، مست ، تباه، ضایع، فاسد، معیوب، بایر، لم یزرع ، آوار ، بدکاره، جنده، فاحشه ، بدنام، بی آبرو، رسوا متضاد خراب : آباد، سالم، هشیار، نجیب برابر پارسی : ویران، رمبش، رمبیدن، نابسامان

خراب

خراب آباد

<hr> مترادف خراب شدن : ویران شدن، مخروبه شدن، منهدم شدن، از کارافتادن، مست شدن، لایعقل شدن، گندیدن، فاسد شدن، متعفن شدن، بد شدن، نامطلوب شدن، منحرف شدن، بدکاره شدن، رسواشدن، بدنام شدن، بی آبرو شدن، نابود شدن، ازبین رفتن، تباه <hr> برابر پارسی : آسیب دیدن، گزند دیدن

مترادف خراب شدن : ویران شدن، مخروبه شدن، منهدم شدن، از کارافتادن، مست شدن، لایعقل شدن، گندیدن، فاسد شدن، متعفن شدن، بد شدن، نامطلوب شدن، منحرف شدن، بدکاره شدن، رسواشدن، بدنام شدن، بی آبرو شدن، نابود شدن، ازبین رفتن، تباه برابر پارسی : آسیب دیدن، گزند دیدن

خراب شدن

خراب شدنی

خراب شده

خراب نشدنی

خراب نشدنی در اثر هوا

<hr> مترادف خراب کردن : تخریب کردن، ویران ساختن ، از حیز انتقاع انداختن، ازکارانداختن، اسقاط کردن ، تباه ساختن، ضایع کردن، تباه کردن، به فحشا کشانیدن، فاسد کردن، بی آبرو ک <hr> متضاد خراب کردن : آباد کردن، ساختن، تعمیر کردن، مرمت کردن، به کار انداختن، روبه راه کردن <hr> برابر پارسی : فرو شکاندن، از کار انداختن

مترادف خراب کردن : تخریب کردن، ویران ساختن ، از حیز انتقاع انداختن، ازکارانداختن، اسقاط کردن ، تباه ساختن، ضایع کردن، تباه کردن، به فحشا کشانیدن، فاسد کردن، بی آبرو ک متضاد خراب کردن : آباد کردن، ساختن، تعمیر کردن، مرمت کردن، به کار انداختن، روبه راه کردن برابر پارسی : فرو شکاندن، از کار انداختن

خراب کردن

خراب کننده

خراب گر

خرابآباد

<hr> مترادف خرابات : شراب خانه، میخانه، میکده، عشرتکده، خرابه ها، ویرانه ها <hr> برابر پارسی : خورآباد، مهرابه، نیایشگاه

مترادف خرابات : شراب خانه، میخانه، میکده، عشرتکده، خرابه ها، ویرانه ها برابر پارسی : خورآباد، مهرابه، نیایشگاه

خرابات

خراباتنشین

<hr> مترادف خراباتی : باده پرست، باده فروش، خمار، میخوار، می فروش، میگسار، خراباتی، عیاش، لوطی

مترادف خراباتی : باده پرست، باده فروش، خمار، میخوار، می فروش، میگسار، خراباتی، عیاش، لوطی

خراباتی

<hr> مترادف خرابه : بیغوله، مخروبه، ویران ها، ویرانه ، آثار، نشانه <hr> متضاد خرابه : معمور، آباد <hr> برابر پارسی : ویرانه

مترادف خرابه : بیغوله، مخروبه، ویران ها، ویرانه ، آثار، نشانه متضاد خرابه : معمور، آباد برابر پارسی : ویرانه

خرابه

<hr> مترادف خرابکار : اخلالگر، تروریست، مخرب، مخل، ویران ساز، ویرانگر <hr> برابر پارسی : ویرانگر

مترادف خرابکار : اخلالگر، تروریست، مخرب، مخل، ویران ساز، ویرانگر برابر پارسی : ویرانگر

خرابکار

خرابکار، خرابکار

<hr> مترادف خرابکاری : اخلال، تخریب، ویرانگری، نظم ستیزی، هرج ومرج طلبی، افساد، کارشکنی | اخلال، تخریب، ویرانگری، نظم ستیزی، هرج ومرج طلبی، افساد، کارشکنی <hr> برابر پارسی : ویرانگری

مترادف خرابکاری : اخلال، تخریب، ویرانگری، نظم ستیزی، هرج ومرج طلبی، افساد، کارشکنی | اخلال، تخریب، ویرانگری، نظم ستیزی، هرج ومرج طلبی، افساد، کارشکنی برابر پارسی : ویرانگری

خرابکاری

خرابکاری عمدی

خرابکاری کردن

خرابکاری، خرابکاری

خرابگری

<hr> مترادف خرابی : نابسامانی، تباهی، تخریب، ویرانی ، اضمحلال، انهدام، هدم ، فساد ، عیب، نقص ، بیخودی، سیاه مستی، مستی ، بی خودی، سیاه مستی ، زیان، ضرر، آسیب ، رسوایی، بدنامی، ضعف <hr> متضاد خرابی : آبادی، آباد، صلاح، حسن، کمال، هشیاری، سود <hr> برابر پارسی : ویرانی

مترادف خرابی : نابسامانی، تباهی، تخریب، ویرانی ، اضمحلال، انهدام، هدم ، فساد ، عیب، نقص ، بیخودی، سیاه مستی، مستی ، بی خودی، سیاه مستی ، زیان، ضرر، آسیب ، رسوایی، بدنامی، ضعف متضاد خرابی : آبادی، آباد، صلاح، حسن، کمال، هشیاری، سود برابر پارسی : ویرانی

خرابی

خرابی برق

<hr> مترادف خراج : باج، جزیه، عوارض، مالیات | مبذر، متلف، مسرف، ول خرج ، خسیس <hr> متضاد خراج : مقتصد <hr> برابر پارسی : باج، باژ، دهشگر، دهشمند

مترادف خراج : باج، جزیه، عوارض، مالیات | مبذر، متلف، مسرف، ول خرج ، خسیس متضاد خراج : مقتصد برابر پارسی : باج، باژ، دهشگر، دهشمند

خراج

خراج گذار

<hr> مترادف خراجگزار : باجگزار، باج ده، جزیه دهنده، مالیات پرداز، مالیات دهنده، مالیات ده، خراج پرداز، مودی مالیاتی <hr> متضاد خراجگزار : خراج ستان، باج ستان، عوارض گیر، خراج گیر

مترادف خراجگزار : باجگزار، باج ده، جزیه دهنده، مالیات پرداز، مالیات دهنده، مالیات ده، خراج پرداز، مودی مالیاتی متضاد خراجگزار : خراج ستان، باج ستان، عوارض گیر، خراج گیر

خراجگزار

خراجگزار، خراجگزار

<hr> مترادف خراز : بوتیک دار، خرازی فروش، لوکس فروش، گردن بندفروش، مهره فروش، مشک دوز

مترادف خراز : بوتیک دار، خرازی فروش، لوکس فروش، گردن بندفروش، مهره فروش، مشک دوز

واژه های حرف "خ" - مترادف و متضاد