<hr> مترادف خودستایی کردن : رجز خواندن، لاف زدن، رجزخوانی کردن، خود را ستودن، خودنمایی کردن، از خود تعریف کردن، کبر ورزیدن، تبختر فروختن

مترادف خودستایی کردن : رجز خواندن، لاف زدن، رجزخوانی کردن، خود را ستودن، خودنمایی کردن، از خود تعریف کردن، کبر ورزیدن، تبختر فروختن

خودستایی کردن

<hr> مترادف خودسر : بی ادب، تخس، تکرو، عاق، گستاخ، خلیع، خودرای، خودکامه، خیره سر، لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی، مستبد، مطلق العنان <hr> متضاد خودسر : دموکرات منش

مترادف خودسر : بی ادب، تخس، تکرو، عاق، گستاخ، خلیع، خودرای، خودکامه، خیره سر، لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی، مستبد، مطلق العنان متضاد خودسر : دموکرات منش

خودسر

خودسر و خروشان

<hr> مترادف خودسرانه : خودکامانه، دیکتاتورمابانه، دیکتاتورمنشانه، گستاخانه، لجوجانه، مستبدانه <hr> متضاد خودسرانه : دموکرات منشانه

مترادف خودسرانه : خودکامانه، دیکتاتورمابانه، دیکتاتورمنشانه، گستاخانه، لجوجانه، مستبدانه متضاد خودسرانه : دموکرات منشانه

خودسرانه

<hr> مترادف خودسری : استبداد، خودکامگی، تکروی، خودمحوری، تمرد، طغیان، عصیان، گستاخی

مترادف خودسری : استبداد، خودکامگی، تکروی، خودمحوری، تمرد، طغیان، عصیان، گستاخی

خودسری

خودسری مردم

<hr> مترادف خودسری کردن : خیره سری کردن، خودرایی کردن، تمرد کردن، نافرمانی کردن، گستاخی کردن، عصیان ورزیدن، سرکشی کردن، طغیان کردن، خودکامگی کردن، لجاجت به خرج دادن، کله شقی کردن، یک دندگی کردن

مترادف خودسری کردن : خیره سری کردن، خودرایی کردن، تمرد کردن، نافرمانی کردن، گستاخی کردن، عصیان ورزیدن، سرکشی کردن، طغیان کردن، خودکامگی کردن، لجاجت به خرج دادن، کله شقی کردن، یک دندگی کردن

خودسری کردن

<hr> مترادف خودسوزی کردن : خود را به آتش کشیدن، خویشتن سوزی کردن، خود را آتش زدن

مترادف خودسوزی کردن : خود را به آتش کشیدن، خویشتن سوزی کردن، خود را آتش زدن

خودسوزی کردن

<hr> مترادف خودش : بشخصه، بنفسه، شخص

مترادف خودش : بشخصه، بنفسه، شخص

خودش

خودش را

خودشان

خودشانرا

خودشناسی

<hr> مترادف خودشیرینی : خوش خدمتی، خوش رقصی، چاپلوسی، مداهنه گری

مترادف خودشیرینی : خوش خدمتی، خوش رقصی، چاپلوسی، مداهنه گری

خودشیرینی

<hr> مترادف خودشیرینی کردن : خوش خدمتی کردن، خوش رقصی کردن، چاپلوسی کردن، مداهنه کردن

مترادف خودشیرینی کردن : خوش خدمتی کردن، خوش رقصی کردن، چاپلوسی کردن، مداهنه کردن

خودشیرینی کردن

<hr> مترادف خودشیفته : خودفریفته، خودمفتون

مترادف خودشیفته : خودفریفته، خودمفتون

خودشیفته

<hr> مترادف خودشیفتگی : خودفریفتگی، خوددوستی، نارسیسم، خودشیدایی، خودمفتونی <hr> متضاد خودشیفتگی : دستپاچه

مترادف خودشیفتگی : خودفریفتگی، خوددوستی، نارسیسم، خودشیدایی، خودمفتونی متضاد خودشیفتگی : دستپاچه

خودشیفتگی

<hr> مترادف خودفرمان : خودگردان، خودمختار، مستقل <hr> متضاد خودفرمان : غیرمستقل، وابسته

مترادف خودفرمان : خودگردان، خودمختار، مستقل متضاد خودفرمان : غیرمستقل، وابسته

خودفرمان

خودفرمانی

<hr> مترادف خودفروخته : اجیر، اجیره خوار، حقوق بگیر، مزدور <hr> متضاد خودفروخته : متعهد، مسئول

مترادف خودفروخته : اجیر، اجیره خوار، حقوق بگیر، مزدور متضاد خودفروخته : متعهد، مسئول

خودفروخته

<hr> مترادف خودفروش : تن به مزد، تن فروش، جنده، روسپی، فاحشه، کوچه قجری، قحبه، لکاته، بلایه، معروفه، خودپرست، خودخواه، متکبر

مترادف خودفروش : تن به مزد، تن فروش، جنده، روسپی، فاحشه، کوچه قجری، قحبه، لکاته، بلایه، معروفه، خودپرست، خودخواه، متکبر

خودفروش

<hr> مترادف خودفروشی : روسپیگری، فاحشگی، قحبگی، لافزن، خودنما، غرور، خودپرستی، تکبر

مترادف خودفروشی : روسپیگری، فاحشگی، قحبگی، لافزن، خودنما، غرور، خودپرستی، تکبر

خودفروشی

خودم

خودمان

<hr> مترادف خودمانی : آشنا، محرم، خودی ، بی تکلف، خودحال، یک رنگ ، صمیمی، صمیمانه، بی تکلفانه، خودحالانه ، خصوصی، محرمانه، انتیم شدن، بی ریا شدن <hr> متضاد خودمانی : بیگانه، غریبه، نامحرم، متکلف، رسمی، متکلف بودن

مترادف خودمانی : آشنا، محرم، خودی ، بی تکلف، خودحال، یک رنگ ، صمیمی، صمیمانه، بی تکلفانه، خودحالانه ، خصوصی، محرمانه، انتیم شدن، بی ریا شدن متضاد خودمانی : بیگانه، غریبه، نامحرم، متکلف، رسمی، متکلف بودن

خودمانی

خودمانی وصمیمانه

خودمانی کردن

<hr> مترادف خودمحور : خودمدار، خودبین، خودخواه، خودپسند، خودپرست

مترادف خودمحور : خودمدار، خودبین، خودخواه، خودپسند، خودپرست

خودمحور

<hr> مترادف خودمحوری : خودمداری، خودبینی، خودخواهی، خودپسندی، خودپرستی

مترادف خودمحوری : خودمداری، خودبینی، خودخواهی، خودپسندی، خودپرستی

خودمحوری

<hr> مترادف خودمختار : مستقل، خودگردان <hr> متضاد خودمختار : وابسته، غیرمستقل <hr> برابر پارسی : خودگردان | خود توان

مترادف خودمختار : مستقل، خودگردان متضاد خودمختار : وابسته، غیرمستقل برابر پارسی : خودگردان | خود توان

خودمختار

<hr> مترادف خودمختاری : استقلال، استقلال داخلی، خودگردانی

مترادف خودمختاری : استقلال، استقلال داخلی، خودگردانی

خودمختاری

خودمدار

خودمنش

<hr> مترادف خودنما : خودآرا، خودساز، خودستا، متظاهر

مترادف خودنما : خودآرا، خودساز، خودستا، متظاهر

خودنما

<hr> مترادف خودنمایی : تظاهر، تنافس، جلوه گری، خودستایی، ظاهرسازی، عرض اندام، نمایش، وانمود، ظهور، بروز

مترادف خودنمایی : تظاهر، تنافس، جلوه گری، خودستایی، ظاهرسازی، عرض اندام، نمایش، وانمود، ظهور، بروز

خودنمایی

خودنمایی کردن

خودویرانگری

<hr> مترادف خودپرداخت : فرانشیز

مترادف خودپرداخت : فرانشیز

خودپرداخت

<hr> مترادف خودپرداز : عابربانک

مترادف خودپرداز : عابربانک

خودپرداز

<hr> مترادف خودپرست : ازخودراضی، خودخواه، خودمنش، متفرعن، متکبر، مدمغ، مغرور <hr> متضاد خودپرست : فروتن، غیرپرست

مترادف خودپرست : ازخودراضی، خودخواه، خودمنش، متفرعن، متکبر، مدمغ، مغرور متضاد خودپرست : فروتن، غیرپرست

خودپرست

<hr> مترادف خودپرستی : تکبر، خودبزرگ بینی، خودخواهی، خودمنشی، کبر، نخوت <hr> متضاد خودپرستی : افتادگی، فروتنی

مترادف خودپرستی : تکبر، خودبزرگ بینی، خودخواهی، خودمنشی، کبر، نخوت متضاد خودپرستی : افتادگی، فروتنی

خودپرستی

<hr> مترادف خودپسند : ازخودراضی، خودبین، خودخواه، سرگران، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، معجب، مغرور <hr> متضاد خودپسند : خودگداز، غیرپسند

مترادف خودپسند : ازخودراضی، خودبین، خودخواه، سرگران، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، معجب، مغرور متضاد خودپسند : خودگداز، غیرپسند

خودپسند

<hr> مترادف خودپسندانه : خودپرستانه، خودخواهانه، متکبرانه، مغرورانه <hr> متضاد خودپسندانه : غیرپسندانه

مترادف خودپسندانه : خودپرستانه، خودخواهانه، متکبرانه، مغرورانه متضاد خودپسندانه : غیرپسندانه

خودپسندانه

<hr> مترادف خودپسندی : تکبر، خودبینی، خودخواهی، عجب، غرور، کبر، ناموس، نخوت <hr> متضاد خودپسندی : خودگدازی، غیرپسندی

مترادف خودپسندی : تکبر، خودبینی، خودخواهی، عجب، غرور، کبر، ناموس، نخوت متضاد خودپسندی : خودگدازی، غیرپسندی

خودپسندی

خودچه

<hr> مترادف خودکار : اتوماتیک، خودنویس، قلم

واژه های حرف "خ" - مترادف و متضاد