خوردن به

<hr> مترادف خوردنی : اطعمه، خوراکی، ماکول <hr> متضاد خوردنی : نوشیدنی

مترادف خوردنی : اطعمه، خوراکی، ماکول متضاد خوردنی : نوشیدنی

خوردنی

خورده

<hr> مترادف خوردگی : سایش، ساییدگی، فرسایش، فرسودگی، بریدگی، زنگ زدگی

مترادف خوردگی : سایش، ساییدگی، فرسایش، فرسودگی، بریدگی، زنگ زدگی

خوردگی

<hr> مترادف خورش : خوراک، خورشت، شیلان، طعام، غذا، قاتق

مترادف خورش : خوراک، خورشت، شیلان، طعام، غذا، قاتق

خورش

<hr> مترادف خورشخانه : آشپزخانه، مطبخ، مطعم

مترادف خورشخانه : آشپزخانه، مطبخ، مطعم

خورشخانه

<hr> مترادف خورشگر : خوانسالار، آشپز، پزنده، خوالگیر، طباخ، مطبخی

مترادف خورشگر : خوانسالار، آشپز، پزنده، خوالگیر، طباخ، مطبخی

خورشگر

<hr> مترادف خورشگری : آشپزی، پزندگی، طباخی

مترادف خورشگری : آشپزی، پزندگی، طباخی

خورشگری

<hr> مترادف خورشید : آفتاب، خور، روز، شمس، شید، مهر، هور <hr> متضاد خورشید : قمر، ماه

مترادف خورشید : آفتاب، خور، روز، شمس، شید، مهر، هور متضاد خورشید : قمر، ماه

خورشید

خورشید سنج

خورشید کاذب

<hr> مترادف خورشیدپرست : آفتاب پرست، مهرآئین، میتراگرا، مهرپرست، میترائیست، مهرگرا، میترایی

مترادف خورشیدپرست : آفتاب پرست، مهرآئین، میتراگرا، مهرپرست، میترائیست، مهرگرا، میترایی

خورشیدپرست

<hr> مترادف خورشیدپرستی : مهرآیینی، میتراگرایی، مهرپرستی، میترائیسم، مهرگرایی

مترادف خورشیدپرستی : مهرآیینی، میتراگرایی، مهرپرستی، میترائیسم، مهرگرایی

خورشیدپرستی

<hr> مترادف خورشیدی : شمسی ، مربوط به خورشید <hr> متضاد خورشیدی : قمری

مترادف خورشیدی : شمسی ، مربوط به خورشید متضاد خورشیدی : قمری

خورشیدی

خورشیدی و قمری

خورشیدی و ماهی

<hr> مترادف خورند : درخور، سزاوار، شایسته، فراخور، لایق، مناسب

مترادف خورند : درخور، سزاوار، شایسته، فراخور، لایق، مناسب

خورند

خورنده

خورنده غذاهای گوناگون

خورنده مواد پوسیده

<hr> مترادف خوره : آکله، جذام

مترادف خوره : آکله، جذام

خوره

خوره دار

<hr> مترادف خوش : خوب، نیکو، نیک ، خشنود، خوشحال، خوشدل، شاد، شادمان، مبتهج، مسرور ، باصفا، خرم، مصفا، نزه ، شیرین، نغز، آسوده، بی خیال، سرحال، مرفه ، مهنا، بدیع، زیبا، بوسه، ماچ، قبله <hr> متضاد خوش : بد، ناخوش، ناشاد، بی صفا، بی طراوت، ناآسوده

مترادف خوش : خوب، نیکو، نیک ، خشنود، خوشحال، خوشدل، شاد، شادمان، مبتهج، مسرور ، باصفا، خرم، مصفا، نزه ، شیرین، نغز، آسوده، بی خیال، سرحال، مرفه ، مهنا، بدیع، زیبا، بوسه، ماچ، قبله متضاد خوش : بد، ناخوش، ناشاد، بی صفا، بی طراوت، ناآسوده

خوش

خوش آب وهوا

خوش آمد

خوش آهنگ

خوش آواز

<hr> مترادف خوش اخلاق : خلیق، خوش خلق، خوش داب، نرم خو، نیک خلق، نیکخو <hr> متضاد خوش اخلاق : بداخلاق <hr> برابر پارسی : نیک خوی

مترادف خوش اخلاق : خلیق، خوش خلق، خوش داب، نرم خو، نیک خلق، نیکخو متضاد خوش اخلاق : بداخلاق برابر پارسی : نیک خوی

خوش اخلاق

<hr> مترادف خوش اشتها : خوش خوراک، خوش خور، پرخور، خوش خوار <hr> متضاد خوش اشتها : بداشتها، بدخوراک، بدخواره

مترادف خوش اشتها : خوش خوراک، خوش خور، پرخور، خوش خوار متضاد خوش اشتها : بداشتها، بدخوراک، بدخواره

خوش اشتها

<hr> مترادف خوش اقبال : پیشانی سفید، خوش طالع، خوشبخت، خوش شانس، سعید، نیک اختر، بلنداختر، نیک بخت <hr> متضاد خوش اقبال : بدشانس، پیشانی سیاه، بداختر <hr> برابر پارسی : نیکبخت

مترادف خوش اقبال : پیشانی سفید، خوش طالع، خوشبخت، خوش شانس، سعید، نیک اختر، بلنداختر، نیک بخت متضاد خوش اقبال : بدشانس، پیشانی سیاه، بداختر برابر پارسی : نیکبخت

خوش اقبال

<hr> مترادف خوش الحان : خوش آواز، خوشخوان، خوش نوا، خوش نغمه، خوش صدا، خوش صورت <hr> متضاد خوش الحان : بدالحان، بدصدا

مترادف خوش الحان : خوش آواز، خوشخوان، خوش نوا، خوش نغمه، خوش صدا، خوش صورت متضاد خوش الحان : بدالحان، بدصدا

خوش الحان

<hr> مترادف خوش اندام : خوش ترکیب، خوش ریخت، خوش شکل، خوش قدوقامت، خوش قامت، خوشگل، خوش هیکل، متناسب <hr> متضاد خوش اندام : بدقواره، بدهیکل، بداندام

مترادف خوش اندام : خوش ترکیب، خوش ریخت، خوش شکل، خوش قدوقامت، خوش قامت، خوشگل، خوش هیکل، متناسب متضاد خوش اندام : بدقواره، بدهیکل، بداندام

خوش اندام

خوش اندامی

<hr> مترادف خوش اهنگ : ( خوش آهنگ ) خوش نوا، خوش صدا، موزون، ریتم دار <hr> متضاد خوش اهنگ : ( خوش آهنگ ) ناموزون

مترادف خوش اهنگ : ( خوش آهنگ ) خوش نوا، خوش صدا، موزون، ریتم دار متضاد خوش اهنگ : ( خوش آهنگ ) ناموزون

خوش اهنگ

خوش اهنگی کلمات

خوش ایند نبودن

خوش باش

خوش بافت

<hr> مترادف خوش باور : خوش پندار، خوش خیال، خوش گمان، دهن بین، زودباور، ساده، ساده دل، ساده لوح، صاف وساده <hr> متضاد خوش باور : بدباور، دیرباور

مترادف خوش باور : خوش پندار، خوش خیال، خوش گمان، دهن بین، زودباور، ساده، ساده دل، ساده لوح، صاف وساده متضاد خوش باور : بدباور، دیرباور

خوش باور

<hr> مترادف خوش باورانه : خوش پندارانه، خوش خیالانه، زودباورانه، ساده لوحانه <hr> متضاد خوش باورانه : دیرباورانه

مترادف خوش باورانه : خوش پندارانه، خوش خیالانه، زودباورانه، ساده لوحانه متضاد خوش باورانه : دیرباورانه

خوش باورانه

<hr> مترادف خوش بر و رو : زیبارو، جذاب، خوش هیکل، خوش اندام، خوب رو

مترادف خوش بر و رو : زیبارو، جذاب، خوش هیکل، خوش اندام، خوب رو

خوش بر و رو

<hr> مترادف خوش برخورد : خلیق، مردمدار، خوش گفتار ، خوش محضر، خوش معاشرت، نیک محضر، معاشرتی <hr> متضاد خوش برخورد : بدبرخورد، بدمحضر، بدمعاشرت

مترادف خوش برخورد : خلیق، مردمدار، خوش گفتار ، خوش محضر، خوش معاشرت، نیک محضر، معاشرتی متضاد خوش برخورد : بدبرخورد، بدمحضر، بدمعاشرت

خوش برخورد

<hr> مترادف خوش بنیه : سالم، تندرست، قوی، قوی بنیه <hr> متضاد خوش بنیه : کم بنیه، کم زور، ضعیف

مترادف خوش بنیه : سالم، تندرست، قوی، قوی بنیه متضاد خوش بنیه : کم بنیه، کم زور، ضعیف

خوش بنیه

<hr> مترادف خوش بو : بویا، دماغ پرور، شمیم، طیب، عنبرشمیم، شمیم ناک، عاطر، عطرآگین، عطرآلود، عطرآمیز، معطر <hr> متضاد خوش بو : بدبو

مترادف خوش بو : بویا، دماغ پرور، شمیم، طیب، عنبرشمیم، شمیم ناک، عاطر، عطرآگین، عطرآلود، عطرآمیز، معطر متضاد خوش بو : بدبو

خوش بو

<hr> مترادف خوش بیان : خوش کلام، خوش گفتار، خوش تقریر، شیرین سخن، نیکوسخن <hr> متضاد خوش بیان : بدسخن <hr> برابر پارسی : شیرین سخن

مترادف خوش بیان : خوش کلام، خوش گفتار، خوش تقریر، شیرین سخن، نیکوسخن متضاد خوش بیان : بدسخن برابر پارسی : شیرین سخن

خوش بیان

<hr> مترادف خوش بین : امیدوار، نیک بین <hr> متضاد خوش بین : بدبین

مترادف خوش بین : امیدوار، نیک بین متضاد خوش بین : بدبین

خوش بین

خوش بینانه

<hr> مترادف خوش ترکیب : شکیل، خوش ساخت، خوش شکل، خوش اندام، زیبا ، موزون ، متناسب، زیبا، چشم نواز <hr> متضاد خوش ترکیب : بدترکیب، ناموزون <hr> برابر پارسی : خوش ریخت

مترادف خوش ترکیب : شکیل، خوش ساخت، خوش شکل، خوش اندام، زیبا ، موزون ، متناسب، زیبا، چشم نواز متضاد خوش ترکیب : بدترکیب، ناموزون برابر پارسی : خوش ریخت

واژه های حرف "خ" - مترادف و متضاد