خوک خرطوم دراز مالایا

خوک دان

خوک دریایی

خوک زاییدن

خوک سفید از نژاد یورکشایر

خوک صفت

خوک مانند

خوک هندی

خوک پرواری

خوک چران

خوک کمتر از یک سال

خوکچه هندی

خوکی

<hr> مترادف خوگر : آمخته، مالوف، مانوس، متخلق، معتاد <hr> متضاد خوگر : رمنده، وحشی

مترادف خوگر : آمخته، مالوف، مانوس، متخلق، معتاد متضاد خوگر : رمنده، وحشی

خوگر

<hr> مترادف خوگر شدن : آمخته شدن، عادت کردن، خو گرفتن، الفت گرفتن، مانوس شدن <hr> متضاد خوگر شدن : رمیدن

مترادف خوگر شدن : آمخته شدن، عادت کردن، خو گرفتن، الفت گرفتن، مانوس شدن متضاد خوگر شدن : رمیدن

خوگر شدن

خوگرفته

<hr> مترادف خوگیر : آمخته، اخت، دمساز، معتاد <hr> متضاد خوگیر : نامانوس

مترادف خوگیر : آمخته، اخت، دمساز، معتاد متضاد خوگیر : نامانوس

خوگیر

<hr> مترادف خوگیری : آمختگی، اخت، الفت، انس، موانست <hr> متضاد خوگیری : رمندگی

مترادف خوگیری : آمختگی، اخت، الفت، انس، موانست متضاد خوگیری : رمندگی

خوگیری

<hr> مترادف خوی : تعرق، عرق، آب دهان، تف، خدو، خیو

مترادف خوی : تعرق، عرق، آب دهان، تف، خدو، خیو

خوی

خوی آور

<hr> مترادف خوی اور : ( خوی آور ) عرق زا، معرق

مترادف خوی اور : ( خوی آور ) عرق زا، معرق

خوی اور

خوی بچگانه

خوی جنگجویی

خوی سودایی

خویآور

<hr> مترادف خوید : بوته گندم وجو، جونارس، خید، قصیل، غله زار

مترادف خوید : بوته گندم وجو، جونارس، خید، قصیل، غله زار

خوید

<hr> مترادف خویش : آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته، خود، نفس <hr> متضاد خویش : غریبه، ناآشنا

مترادف خویش : آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته، خود، نفس متضاد خویش : غریبه، ناآشنا

خویش

خویش و قوم

خویش و قوم مونی

خویش و قوم پرستی

<hr> مترادف خویشان : ارحام، اعقاب، اقربا، بستگان، قومان، کسان <hr> متضاد خویشان : بیگانگان

مترادف خویشان : ارحام، اعقاب، اقربا، بستگان، قومان، کسان متضاد خویشان : بیگانگان

خویشان

<hr> مترادف خویشاوند : خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته <hr> متضاد خویشاوند : غریبه

مترادف خویشاوند : خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته متضاد خویشاوند : غریبه

خویشاوند

خویشاوند سببی

خویشاوند و منسوب به وسیله ازدواج

<hr> مترادف خویشاوندان : اقارب، اقربا، اقوام، کسان، منسوبان، منسوبین، وابستگان <hr> متضاد خویشاوندان : بیگانگان

مترادف خویشاوندان : اقارب، اقربا، اقوام، کسان، منسوبان، منسوبین، وابستگان متضاد خویشاوندان : بیگانگان

خویشاوندان

<hr> مترادف خویشاوندی : انتساب، صهر، قرابت، نسبت، وابستگی <hr> متضاد خویشاوندی : بیگانگی

مترادف خویشاوندی : انتساب، صهر، قرابت، نسبت، وابستگی متضاد خویشاوندی : بیگانگی

خویشاوندی

خویشاوندی پدری

خویشتاب

<hr> مترادف خویشتن : خود، خویش <hr> متضاد خویشتن : غیر

مترادف خویشتن : خود، خویش متضاد خویشتن : غیر

خویشتن

<hr> مترادف خویشتن دار : باتقوا، پرواپیشه، تقواپیشه، متقی، پرهیزگار، خوددار ، بردبار، شکیبا، صابر، صبور <hr> متضاد خویشتن دار : بی تقوا، ناپرهیزگار، باشکیبا، عجول، نابردبار

مترادف خویشتن دار : باتقوا، پرواپیشه، تقواپیشه، متقی، پرهیزگار، خوددار ، بردبار، شکیبا، صابر، صبور متضاد خویشتن دار : بی تقوا، ناپرهیزگار، باشکیبا، عجول، نابردبار

خویشتن دار

<hr> مترادف خویشتن داری : اجتناب، بردباری، خودداری، شکیبایی، اتقاء، پرهیز، پرهیزگاری، ورع

مترادف خویشتن داری : اجتناب، بردباری، خودداری، شکیبایی، اتقاء، پرهیز، پرهیزگاری، ورع

واژه های حرف "خ" - مترادف و متضاد