مترادف و متضاد

طفل رزان

طفل شیرخوار

طفل مانند

طفل یتیم

<hr> مترادف طفلانه : بچگانه، کودکانه

مترادف طفلانه : بچگانه، کودکانه

طفلانه

<hr> مترادف طفولیت : بچگی، صباوت، طفلی، کودکی، نوباوگی، نوجوانی، خردسالی <hr> متضاد طفولیت : کهولت، کلان سالی <hr> برابر پارسی : کودکی، خردسالی، بچگی

مترادف طفولیت : بچگی، صباوت، طفلی، کودکی، نوباوگی، نوجوانی، خردسالی متضاد طفولیت : کهولت، کلان سالی برابر پارسی : کودکی، خردسالی، بچگی

طفولیت

<hr> مترادف طفیل : همراه، انگل، وابسته، مهمان ناخوانده

مترادف طفیل : همراه، انگل، وابسته، مهمان ناخوانده

طفیل

<hr> مترادف طفیلی : انگل، میکرب، پارازیت، طفیل، مهمان ناخوانده، سربار، مفت خور، وابسته <hr> برابر پارسی : انگل

مترادف طفیلی : انگل، میکرب، پارازیت، طفیل، مهمان ناخوانده، سربار، مفت خور، وابسته برابر پارسی : انگل

طفیلی

طفیلی بودن

طفیلی کردن یاشدن

<hr> مترادف طل : باران ریز، بشک، جلید، ژاله، شبنم

مترادف طل : باران ریز، بشک، جلید، ژاله، شبنم

طل

<hr> مترادف طلا : ذهب، زخرف، زر، عسجد ، شی کم یاب، شخص بسیارارزشمند، شراب، می پخته <hr> متضاد طلا : سیم، فضه، نقره <hr> برابر پارسی : زر، تِلا، زَر

مترادف طلا : ذهب، زخرف، زر، عسجد ، شی کم یاب، شخص بسیارارزشمند، شراب، می پخته متضاد طلا : سیم، فضه، نقره برابر پارسی : زر، تِلا، زَر

طلا

<hr> مترادف طلا ساز : زرگر، کیمیاگر

مترادف طلا ساز : زرگر، کیمیاگر

طلا ساز

<hr> مترادف طلاب : طلبه ها، طالبان، خواهندگان، خواستاران <hr> برابر پارسی : خواهندگان، دین آموزان، هاوَشتان

مترادف طلاب : طلبه ها، طالبان، خواهندگان، خواستاران برابر پارسی : خواهندگان، دین آموزان، هاوَشتان

طلاب

طلادار

طلاساز

<hr> مترادف طلاق : بیزاری، جدایی، متارکه، رهایی <hr> متضاد طلاق : ازدواج، نکاح، وصلت <hr> برابر پارسی : جدایی

مترادف طلاق : بیزاری، جدایی، متارکه، رهایی متضاد طلاق : ازدواج، نکاح، وصلت برابر پارسی : جدایی

طلاق

<hr> مترادف طلاق دادن : متارکه کردن، طلاق گفتن <hr> متضاد طلاق دادن : ازدواج کردن

مترادف طلاق دادن : متارکه کردن، طلاق گفتن متضاد طلاق دادن : ازدواج کردن

طلاق دادن

<hr> مترادف طلاق گرفتن : جدا شدن، مطلقه شدن ، ازدواج کردن، فسخ عقد کردن از سوی زن <hr> متضاد طلاق گرفتن : طلاق دادن، عقد بستن، عقد کردن <hr> برابر پارسی : از هم جدا شدن، گسستن

مترادف طلاق گرفتن : جدا شدن، مطلقه شدن ، ازدواج کردن، فسخ عقد کردن از سوی زن متضاد طلاق گرفتن : طلاق دادن، عقد بستن، عقد کردن برابر پارسی : از هم جدا شدن، گسستن

طلاق گرفتن

<hr> مترادف طلاق گفتن : طلاق دادن، متارکه کردن، ترک کردن، رها کردن، پشت پازدن

مترادف طلاق گفتن : طلاق دادن، متارکه کردن، ترک کردن، رها کردن، پشت پازدن

طلاق گفتن

<hr> مترادف طلاقت : روانی، زبان آوری، فصاحت، گشاده زبانی، گشاده رویی، بشاشت، خوش رویی

مترادف طلاقت : روانی، زبان آوری، فصاحت، گشاده زبانی، گشاده رویی، بشاشت، خوش رویی

طلاقت

طلاقت لسان

<hr> مترادف طلال : بارانهای ریز، نم بارش، خرابه، ویرانه

مترادف طلال : بارانهای ریز، نم بارش، خرابه، ویرانه

طلال

<hr> مترادف طلاکار : زرکوب، زراندود

مترادف طلاکار : زرکوب، زراندود

طلاکار

<hr> مترادف طلاکاری : تذهیب، زراندودی، زرکاری <hr> متضاد طلاکاری : نقره کاری

مترادف طلاکاری : تذهیب، زراندودی، زرکاری متضاد طلاکاری : نقره کاری

طلاکاری

طلاکاری شده

<hr> مترادف طلاکوب : زرکوب

طلاکوب

<hr> مترادف طلاکوبی : زرکوبی، طلاکاری <hr> متضاد طلاکوبی : نقره کاری

مترادف طلاکوبی : زرکوبی، طلاکاری متضاد طلاکوبی : نقره کاری

طلاکوبی

<hr> مترادف طلایع : طلیعه ها، پیش روان، لشکر، طلایه داران، پیش قراولان، پیش تازان، جلوداران، مقدمه لشکر

مترادف طلایع : طلیعه ها، پیش روان، لشکر، طلایه داران، پیش قراولان، پیش تازان، جلوداران، مقدمه لشکر

طلایع

<hr> مترادف طلایه : پیش قراول، جلودار، طلیعه، مقدمت الجیش <hr> برابر پارسی : پیشرو، دیده ور، دیده بان

مترادف طلایه : پیش قراول، جلودار، طلیعه، مقدمت الجیش برابر پارسی : پیشرو، دیده ور، دیده بان

طلایه

<hr> مترادف طلایه دار : پرچم دار، پیش آهنگ، پیش رو، پیش تاز، پیش قراول، جلودار، طلایه بان <hr> برابر پارسی : پیشاهنگ

مترادف طلایه دار : پرچم دار، پیش آهنگ، پیش رو، پیش تاز، پیش قراول، جلودار، طلایه بان برابر پارسی : پیشاهنگ

طلایه دار

طلایهدار

<hr> مترادف طلایی : زری، زرین، زرین فام، زرینه، زریون ، به رنگ طلا، پررونق، باشکوه، بسیاردلنشین <hr> متضاد طلایی : سیمین <hr> برابر پارسی : زرین، زرگون

مترادف طلایی : زری، زرین، زرین فام، زرینه، زریون ، به رنگ طلا، پررونق، باشکوه، بسیاردلنشین متضاد طلایی : سیمین برابر پارسی : زرین، زرگون

طلایی

طلایی رنگ

طلایی کردن

<hr> مترادف طلب : جست وجو، التماس، خواست، تقاضا، خواستاری، خواهش، مطالبه، جستن، خواستن، بستانکاری <hr> متضاد طلب : بده، بده کاری، دین، قرض <hr> برابر پارسی : بستانکاری، خواستن، جستن، بستان کاری، خواست

مترادف طلب : جست وجو، التماس، خواست، تقاضا، خواستاری، خواهش، مطالبه، جستن، خواستن، بستانکاری متضاد طلب : بده، بده کاری، دین، قرض برابر پارسی : بستانکاری، خواستن، جستن، بستان کاری، خواست

طلب

طلب حق

<hr> مترادف طلب داشتن : بستانکاربودن ، توقع بی مورد داشتن <hr> متضاد طلب داشتن : بدهکار بودن

مترادف طلب داشتن : بستانکاربودن ، توقع بی مورد داشتن متضاد طلب داشتن : بدهکار بودن

طلب داشتن

طلب شدن جانور

طلب شده

طلب مغفرت

<hr> مترادف طلب کردن : خواستن، درخواست کردن، خواستار شدن، طلبیدن، مطالبه کردن، جست وجوکردن، جستن، جست وجو کردن، احضار کردن، فرا خواندن، ابتغاء <hr> برابر پارسی : خواستن، یوزیدن

مترادف طلب کردن : خواستن، درخواست کردن، خواستار شدن، طلبیدن، مطالبه کردن، جست وجوکردن، جستن، جست وجو کردن، احضار کردن، فرا خواندن، ابتغاء برابر پارسی : خواستن، یوزیدن

طلب کردن

<hr> برابر پارسی : خواستار

طلب کننده

<hr> مترادف طلبه : تلمیذ، دانش آموز، دانشجو، محصل علوم دینی ، دین پژوه، مذهب پژوه <hr> متضاد طلبه : استاد <hr> برابر پارسی : دین پژوه، دین آموز، هاوَشت

مترادف طلبه : تلمیذ، دانش آموز، دانشجو، محصل علوم دینی ، دین پژوه، مذهب پژوه متضاد طلبه : استاد برابر پارسی : دین پژوه، دین آموز، هاوَشت

طلبه

طلبه علوم دینی

<hr> مترادف طلبکار : بستانکار، داین، وامخواه طلب خواه | اسم بستانکار، داین، وامخواه طلب خواه <hr> متضاد طلبکار : بدهکار، مدیون | بدهکار، مدیون <hr> برابر پارسی : بستانکار

مترادف طلبکار : بستانکار، داین، وامخواه طلب خواه | اسم بستانکار، داین، وامخواه طلب خواه متضاد طلبکار : بدهکار، مدیون | بدهکار، مدیون برابر پارسی : بستانکار

طلبکار

طلبکار، طلبکار

<hr> مترادف طلبکاری : بستانکاری، وام خواهی، طلب خواهی، خواستاری طلب <hr> متضاد طلبکاری : بده کاری

مترادف طلبکاری : بستانکاری، وام خواهی، طلب خواهی، خواستاری طلب متضاد طلبکاری : بده کاری

واژه های حرف "ط" - مترادف و متضاد