<hr> مترادف باحمیت : بامروت، جوانمرد، راد، غیرتمند، غیرتی <hr> متضاد باحمیت : بی غیرت، بی مروت

مترادف باحمیت : بامروت، جوانمرد، راد، غیرتمند، غیرتی متضاد باحمیت : بی غیرت، بی مروت

باحمیت

<hr> مترادف باحوصله : بردبار، پرشکیب، حمول، شکیبا، صبور <hr> متضاد باحوصله : بی حوصله، عجول

مترادف باحوصله : بردبار، پرشکیب، حمول، شکیبا، صبور متضاد باحوصله : بی حوصله، عجول

باحوصله

باحوله خشک کردن

<hr> مترادف باحیا : آزرمگین، شرمگین، عفیف، محجوب <hr> متضاد باحیا : بی حیا <hr> برابر پارسی : آزرمین

مترادف باحیا : آزرمگین، شرمگین، عفیف، محجوب متضاد باحیا : بی حیا برابر پارسی : آزرمین

باحیا

باحیله پیش دستی کردن

باخاک اره پوشاندن

<hr> مترادف باخبر : آگاه، داننده، درجریان، مستحضر، مطلع، ملتفت، وارد، واقف <hr> متضاد باخبر : غافل، بی خبر <hr> برابر پارسی : آ گاه

مترادف باخبر : آگاه، داننده، درجریان، مستحضر، مطلع، ملتفت، وارد، واقف متضاد باخبر : غافل، بی خبر برابر پارسی : آ گاه

باخبر

<hr> مترادف باخت : باختن ، شکست <hr> متضاد باخت : برد، پیروزی

مترادف باخت : باختن ، شکست متضاد باخت : برد، پیروزی

باخت

<hr> مترادف باختر : بابل، غرب، مغرب <hr> متضاد باختر : خاور، شرق، مشرق

مترادف باختر : بابل، غرب، مغرب متضاد باختر : خاور، شرق، مشرق

باختر

باختر باد

باختری

<hr> مترادف باختن : ازدست دادن، تلف کردن، هدر دادن ، شکست خوردن، مغلوب شدن ، ورزیدن، بازی کردن، سرگرم شدن، مشغول شدن <hr> متضاد باختن : به دست آوردن، پیروز شدن، بردن، برنده شدن

مترادف باختن : ازدست دادن، تلف کردن، هدر دادن ، شکست خوردن، مغلوب شدن ، ورزیدن، بازی کردن، سرگرم شدن، مشغول شدن متضاد باختن : به دست آوردن، پیروز شدن، بردن، برنده شدن

باختن

باختن(در قمار وغیره)

<hr> مترادف باخدا : پرهیزگار، خداترس، مؤمن، متقی <hr> متضاد باخدا : خداناترس

مترادف باخدا : پرهیزگار، خداترس، مؤمن، متقی متضاد باخدا : خداناترس

باخدا

باخرد

باخزه پوشاندن

باخستگی

باخشونت ادا کردن (مثل فحش و غیره)

باخشونت کشتن

باخلا ل پاک کردن

باخمپاره زدن

باخمیرپوشاندن

<hr> مترادف باد : هوا، آماس، آماه، نفخ، ورم، پف، فوت، تیز، ریح، توفان، شمیم، صرصر، نسیم، نفخه، بادا، باشد، افاده، خودبینی، تکبر، خودبزرگ بینی، غرور، فیس، نخوت، ابهت، اهمیت، شکوه، دم، نفس، بارح، برآمدگی، دمل، باطل، بیهوده، لغو

مترادف باد : هوا، آماس، آماه، نفخ، ورم، پف، فوت، تیز، ریح، توفان، شمیم، صرصر، نسیم، نفخه، بادا، باشد، افاده، خودبینی، تکبر، خودبزرگ بینی، غرور، فیس، نخوت، ابهت، اهمیت، شکوه، دم، نفس، بارح، برآمدگی، دمل، باطل، بیهوده، لغو

باد

باد اور

باد بزن

باد تند و شدید

باد خور

باد خورده

باد خیز

باد دادن

باد دار

باد در غبغبه انداخت

باد زدن

باد شدید توام با برف

باد شمال

باد شمال یا شمال شرقی

باد شمالی

<hr> برابر پارسی : باد باختری

برابر پارسی : باد باختری

باد صبا

باد غربی

باد غرور داشتن

باد مغرب

باد ملایم

باد موسمی

باد ناگهانی

باد و گاز معده را خالی کردن

باد وگاز معده را خالی کردن

<hr> مترادف باد کردن : متورم شدن، ورم کردن، آماس کردن، پف کردن، نفخ کردن، افاده فروختن، افاده کردن، تبختر کردن، فیس کردن، به فروش نرفتن، روی دست ماندن، مصرف نشدن ، پرهوا کردن، دمیدن، برانگیختن، تهییج کردن، تی <hr> متضاد باد کردن : به فروش رساندن، آب کردن

مترادف باد کردن : متورم شدن، ورم کردن، آماس کردن، پف کردن، نفخ کردن، افاده فروختن، افاده کردن، تبختر کردن، فیس کردن، به فروش نرفتن، روی دست ماندن، مصرف نشدن ، پرهوا کردن، دمیدن، برانگیختن، تهییج کردن، تی متضاد باد کردن : به فروش رساندن، آب کردن

واژه های حرف "ب" - فارسی به عربی