فارسی به عربی

خمیر نرم

خمیر کردن

خمیر یاچسب سیاه رنگی که با ان ترک وشکاف های کفش را پر میکنند

خمیر(دراشپزی)

خمیرترش

خمیردرست کردن

<hr> مترادف خمیرمایه : خمیر ترش، مایه خمیر ، مخمر، جوهر، جوهره، خمیره

مترادف خمیرمایه : خمیر ترش، مایه خمیر ، مخمر، جوهر، جوهره، خمیره

خمیرمایه

<hr> مترادف خمیره : ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد، جوهر، جوهره، مایه، اساس، رکن، ترکیب <hr> برابر پارسی : سرشت

مترادف خمیره : ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد، جوهر، جوهره، مایه، اساس، رکن، ترکیب برابر پارسی : سرشت

خمیره

خنازیر خوک

خناق پیدا کردن

<hr> مترادف خنثی : بی اثر، بی خاصیت، غیرفعال، دوجنسی، نه مردونه زن، بی جنس، خواجه <hr> برابر پارسی : خَنزَک، نر ماده، کُماسه، امرد، بی سو، خنزک، کماسه

مترادف خنثی : بی اثر، بی خاصیت، غیرفعال، دوجنسی، نه مردونه زن، بی جنس، خواجه برابر پارسی : خَنزَک، نر ماده، کُماسه، امرد، بی سو، خنزک، کماسه

خنثی

خنثی سازی

خنثی سازی توطئه

خنثی سازی طرح ترور

خنثی نمود

خنثی نمودن

<hr> برابر پارسی : بی کنش کردن

برابر پارسی : بی کنش کردن

خنثی کردن

خنثی کردن توطئه

خنجر زدن

خندان بودن

<hr> مترادف خندق : حفره، گودال عریض وعمیق <hr> برابر پارسی : گندک، گودال، کنده، کندک

مترادف خندق : حفره، گودال عریض وعمیق برابر پارسی : گندک، گودال، کنده، کندک

خندق

خندق کندن

<hr> مترادف خنده : تبسم، لبخند <hr> متضاد خنده : گریه

مترادف خنده : تبسم، لبخند متضاد خنده : گریه

خنده

خنده اور

خنده بلند

<hr> مترادف خنده دار : طنز، طنزآمیز، فکاهی، کمدی، مسخره، مسخره آمیز، مضحک <hr> متضاد خنده دار : گریه آور

مترادف خنده دار : طنز، طنزآمیز، فکاهی، کمدی، مسخره، مسخره آمیز، مضحک متضاد خنده دار : گریه آور

خنده دار

خنده نیشی

<hr> مترادف خندیدن : خنده زدن، خنده کردن، ضحک، قهقهه زدن ، ابتسام، تبسم کردن، لبخند زدن، شکفتن، شکوفا شدن، وا شدن، باز شدن ، سبزشدن ، درخشیدن، روشن شدن <hr> متضاد خندیدن : گریستن، پژمردن، خشکیدن، خشک شدن، غروب کردن

مترادف خندیدن : خنده زدن، خنده کردن، ضحک، قهقهه زدن ، ابتسام، تبسم کردن، لبخند زدن، شکفتن، شکوفا شدن، وا شدن، باز شدن ، سبزشدن ، درخشیدن، روشن شدن متضاد خندیدن : گریستن، پژمردن، خشکیدن، خشک شدن، غروب کردن

خندیدن

<hr> مترادف خنک : بارد، سرد، یخ ملایم، مطبوع ، بی مزه، لوس، ناخوشایند، خجسته، خوب، خوش، نیک، تازه، تر، خوشا، مطبوع، خوش آیند <hr> متضاد خنک : حار، گرم

مترادف خنک : بارد، سرد، یخ ملایم، مطبوع ، بی مزه، لوس، ناخوشایند، خجسته، خوب، خوش، نیک، تازه، تر، خوشا، مطبوع، خوش آیند متضاد خنک : حار، گرم

خنک

خنک ساختن

خنک شدن

<hr> مترادف خنک کردن : سرد کردن، از شور و نوا انداختن، کم شور و شوق کردن

مترادف خنک کردن : سرد کردن، از شور و نوا انداختن، کم شور و شوق کردن

خنک کردن

خنک کن بخاری

خنک کننده

<hr> مترادف خنکی : برودت، سردی، سرما، خوشی، سعادت، نیکبختی ، لوسی، بی مزگی، التهاب زدا، گرمی زدا <hr> متضاد خنکی : گرمی

مترادف خنکی : برودت، سردی، سرما، خوشی، سعادت، نیکبختی ، لوسی، بی مزگی، التهاب زدا، گرمی زدا متضاد خنکی : گرمی

خنکی

<hr> مترادف خنگ : بی شعور، دیرفهم، کم عقل، کودن، سفیه، کانا، کندذهن، منگ ، اسب سفید <hr> متضاد خنگ : زیرک

مترادف خنگ : بی شعور، دیرفهم، کم عقل، کودن، سفیه، کانا، کندذهن، منگ ، اسب سفید متضاد خنگ : زیرک

خنگ

<hr> مترادف خنیا : آواز، ترانه، نغمه، سرود، موسیقی <hr> متضاد خنیا : نوحه، مرثیه، سوگ سرود

مترادف خنیا : آواز، ترانه، نغمه، سرود، موسیقی متضاد خنیا : نوحه، مرثیه، سوگ سرود

خنیا

<hr> مترادف خنیاگر : رامشگر، ساززن، سرودگوی، سرودخوان، مطرب، مغنی، موسیقی دان، نغمه سرا، نوازنده، آوازخوان، قوال، خواننده <hr> متضاد خنیاگر : نوحیه گر

مترادف خنیاگر : رامشگر، ساززن، سرودگوی، سرودخوان، مطرب، مغنی، موسیقی دان، نغمه سرا، نوازنده، آوازخوان، قوال، خواننده متضاد خنیاگر : نوحیه گر

خنیاگر

<hr> مترادف خو : اخلاق، جبلت، خاصه، خصلت، خلق، داب، سجیه، سرشت، سگال، سیرت، شمال، شیمه، ضریبه، طبع، طبیعت، طینت، عادت، عرق، عریکه، قلق، لبلاب، مشرب، منش، نهاد، الفت، انس

مترادف خو : اخلاق، جبلت، خاصه، خصلت، خلق، داب، سجیه، سرشت، سگال، سیرت، شمال، شیمه، ضریبه، طبع، طبیعت، طینت، عادت، عرق، عریکه، قلق، لبلاب، مشرب، منش، نهاد، الفت، انس

خو

<hr> مترادف خو دادن : انس دادن، الفت دادن، عادت دادن، آمخته کردن

مترادف خو دادن : انس دادن، الفت دادن، عادت دادن، آمخته کردن

خو دادن

خو دادن یا خو گرفتن

خو دادن یا خو گرفتن(انسان)

<hr> مترادف خو گرفتن : انس گرفتن، الفت گرفتن، مانوس شدن، آمخته شدن، عادت کردن، خو کردن

مترادف خو گرفتن : انس گرفتن، الفت گرفتن، مانوس شدن، آمخته شدن، عادت کردن، خو کردن

خو گرفتن

خو گرفتن(جانور و گیاه به اب و هوای جدید)

<hr> مترادف خو گرفته : آمخته، دمساز، متعود، مالوف، معتاد <hr> متضاد خو گرفته : رمیده، گریزان، نامالوف

مترادف خو گرفته : آمخته، دمساز، متعود، مالوف، معتاد متضاد خو گرفته : رمیده، گریزان، نامالوف

خو گرفته

خو گرفتگی

<hr> مترادف خواب : احلام، چرت، خفتن، رویا، قیلوله، نوم، هجوع ، پرز، غفلت ، بی خبر، غافل <hr> متضاد خواب : بیداری، هشیاری

مترادف خواب : احلام، چرت، خفتن، رویا، قیلوله، نوم، هجوع ، پرز، غفلت ، بی خبر، غافل متضاد خواب : بیداری، هشیاری

خواب

<hr> مترادف خواب الود : ( خواب آلود ) خواب آلوده، خوابناک، فراش، نیمه بیدار

مترادف خواب الود : ( خواب آلود ) خواب آلوده، خوابناک، فراش، نیمه بیدار

واژه های حرف "خ" - فارسی به عربی