<hr> مترادف خواب اور : ( خواب آور ) خواب زا، منوم <hr> متضاد خواب اور : ( خواب آور ) خواب زدا

مترادف خواب اور : ( خواب آور ) خواب زا، منوم متضاد خواب اور : ( خواب آور ) خواب زدا

خواب اور

خواب در اثر تلقین

خواب دیدن

<hr> مترادف خواب رفتن : به خواب رفتن، خوابیدن، کرخ شدن، بی حس شدن دست، پا و

مترادف خواب رفتن : به خواب رفتن، خوابیدن، کرخ شدن، بی حس شدن دست، پا و

خواب رفتن

خواب سبک

خواب ماندن

خواب مرگ

خواب ناراحت کننده و غم افزا

خواب نیمروز

خواب هیپنوتیزم

خواب هیپنوتیزم کردن

خواب پارچه

خواب کوتاه

<hr> مترادف خواباندن : خواب کردن، خوابانیدن ، از کار انداختن، تعطیل کردن، راکد کردن، باز داشتن، واداشتن، آرام کردن، فرو نشاندن، از کارانداختن، بستری کردن، ذخیره کردن، انباشتن، انبار کردن، ویران کردن، خراب <hr> متضاد خواباندن : بیدار کردن

مترادف خواباندن : خواب کردن، خوابانیدن ، از کار انداختن، تعطیل کردن، راکد کردن، باز داشتن، واداشتن، آرام کردن، فرو نشاندن، از کارانداختن، بستری کردن، ذخیره کردن، انباشتن، انبار کردن، ویران کردن، خراب متضاد خواباندن : بیدار کردن

خواباندن

خوابانیدن

<hr> مترادف خوابدار : پرزدار، خواب آلود، خواب زده، خوابناک

مترادف خوابدار : پرزدار، خواب آلود، خواب زده، خوابناک

خوابدار

خوابدارکردن

<hr> مترادف خوابگاه : بستر، رختخواب، شبستان، مرقد، منام، منامه، وساده، استراحتگاه، خوابگه

مترادف خوابگاه : بستر، رختخواب، شبستان، مرقد، منام، منامه، وساده، استراحتگاه، خوابگه

خوابگاه

خوابگاه (درکشتی یا ترن)

خوابگاه (کشتی)

خوابگاه کشتی

<hr> مترادف خوابیدن : خسبیدن، خفتن، غنودن به خواب فرو رفتن، لالا کردن، لالائی کردن ، دراز کشیدن، تعطیل شدن، راکد شدن، متوقف گشتن کار، فعالیت، کاهش یافتن، فرونشستن، آرمیدن، هم بسترشدن، هم خوابی کردن، بستری شدن، انبارشدن، ذخیره ش <hr> متضاد خوابیدن : بیدار شدن

مترادف خوابیدن : خسبیدن، خفتن، غنودن به خواب فرو رفتن، لالا کردن، لالائی کردن ، دراز کشیدن، تعطیل شدن، راکد شدن، متوقف گشتن کار، فعالیت، کاهش یافتن، فرونشستن، آرمیدن، هم بسترشدن، هم خوابی کردن، بستری شدن، انبارشدن، ذخیره ش متضاد خوابیدن : بیدار شدن

خوابیدن

خوابیدن روی تخم

<hr> مترادف خوابیده : خسبیده، خفته، غنوده ، درازکشیده <hr> متضاد خوابیده : بیدار، ایستاده، نشسته

مترادف خوابیده : خسبیده، خفته، غنوده ، درازکشیده متضاد خوابیده : بیدار، ایستاده، نشسته

خوابیده

<hr> مترادف خواجه : آغا، اخته، خصی، خواجه سرا، مقطوع النسل، آقا، ارباب، بزرگ، سرور، صاحب، سید، مخدوم، بازرگان، تاجر، دولتمند، سوداگر، متمول <hr> متضاد خواجه : خادم

مترادف خواجه : آغا، اخته، خصی، خواجه سرا، مقطوع النسل، آقا، ارباب، بزرگ، سرور، صاحب، سید، مخدوم، بازرگان، تاجر، دولتمند، سوداگر، متمول متضاد خواجه : خادم

خواجه

<hr> مترادف خوار : پست، توسری خور، حقیر، خفیف، دنی، ذلیل، زبون، سرافکنده، سقط، فرومایه، متذلل، محقر ، بی مقدار، بی ارزش، بی قدر، بی مصرف، مهمل <hr> متضاد خوار : عزیز

مترادف خوار : پست، توسری خور، حقیر، خفیف، دنی، ذلیل، زبون، سرافکنده، سقط، فرومایه، متذلل، محقر ، بی مقدار، بی ارزش، بی قدر، بی مصرف، مهمل متضاد خوار : عزیز

خوار

خوار شد

خوار شماری

خوار شمردن

خوار کرد

<hr> مترادف خوار کردن : تحقیر کردن، اهانت کردن، به ذلت کشاندن، ذلیل کردن، بی قدر کردن، بی ارزش کردن

مترادف خوار کردن : تحقیر کردن، اهانت کردن، به ذلت کشاندن، ذلیل کردن، بی قدر کردن، بی ارزش کردن

خوار کردن

<hr> مترادف خواربار : آذوقه، ارزاق، توشه، خوراک، خوراکی، طعام، قوت، ماکول

مترادف خواربار : آذوقه، ارزاق، توشه، خوراک، خوراکی، طعام، قوت، ماکول

خواربار

خواربار رساندن

<hr> مترادف خواربار فروش : بقال، سقطفروش، سوپرمارکتی

مترادف خواربار فروش : بقال، سقطفروش، سوپرمارکتی

خواربار فروش

<hr> مترادف خواری : پستی، تحقیر، حقارت، خضوع، خزیه، خزی، خفت، دونی، ذلت، زبونی، ضرع، فرومایگی، فلاکت، مذلت، مهانت، هوان <hr> متضاد خواری : عز <hr> برابر پارسی : زبونی، پستی

مترادف خواری : پستی، تحقیر، حقارت، خضوع، خزیه، خزی، خفت، دونی، ذلت، زبونی، ضرع، فرومایگی، فلاکت، مذلت، مهانت، هوان متضاد خواری : عز برابر پارسی : زبونی، پستی

خواری

<hr> مترادف خواست : آرزو، آهنگ، اراده، خواهش، تقاضا، رغبت، طلب، عزم، قصد، مشیت، میل

مترادف خواست : آرزو، آهنگ، اراده، خواهش، تقاضا، رغبت، طلب، عزم، قصد، مشیت، میل

خواست

خواست دادن

<hr> مترادف خواستار : خواهان، خواهنده، راغب، طالب، متقاضی، مسئلت، مستدعی، خواستگار <hr> متضاد خواستار : گریزان، نفور

مترادف خواستار : خواهان، خواهنده، راغب، طالب، متقاضی، مسئلت، مستدعی، خواستگار متضاد خواستار : گریزان، نفور

خواستار

خواستار توضیح شد

خواستار حضور شد

خواستار سؤال به … شد

<hr> مترادف خواستار شدن : خواهان شدن، خواستن، طلب کردن، خواستگاری کردن

مترادف خواستار شدن : خواهان شدن، خواستن، طلب کردن، خواستگاری کردن

خواستار شدن

خواستار صدور قطعنامه شد

خواستارشدن

<hr> مترادف خواستن : آرزو کردن، اراده کردن، طلبیدن، میل کردن، آرزومند بودن، اشتیاق داشتن، مشتاق بودن، راغب بودن، خواهش کردن، طلب کردن، احضار کردن، فراخواندن، امر کردن، فرمان دادن، تمایل داشتن، میل داشتن، تصمیم داشتن، قصدداشتن، مصمم ب

مترادف خواستن : آرزو کردن، اراده کردن، طلبیدن، میل کردن، آرزومند بودن، اشتیاق داشتن، مشتاق بودن، راغب بودن، خواهش کردن، طلب کردن، احضار کردن، فراخواندن، امر کردن، فرمان دادن، تمایل داشتن، میل داشتن، تصمیم داشتن، قصدداشتن، مصمم ب

خواستن

<hr> مترادف خواستنی : دوست داشتنی، محبوب، موردپسند، پسندیده، مرغوب، مطلوب، طلب کردنی

مترادف خواستنی : دوست داشتنی، محبوب، موردپسند، پسندیده، مرغوب، مطلوب، طلب کردنی

خواستنی

<hr> مترادف خواسته : دعوی، قصد، مدعا، مرام، مطلوب، هدف، ثروت، دارایی، مال

مترادف خواسته : دعوی، قصد، مدعا، مرام، مطلوب، هدف، ثروت، دارایی، مال

خواسته

<hr> مترادف خواستگاری : زن خواهی، طلب وصلت، طلب زناشویی، وصلت خواهی

مترادف خواستگاری : زن خواهی، طلب وصلت، طلب زناشویی، وصلت خواهی

واژه های حرف "خ" - فارسی به عربی