خیانتکارانه

<hr> مترادف خیر : خیرخواه، صدقه ده، صدقه رسان، نیکوکار | نچ، نه، نی، صلاح، صواب، مصلحت، بهی، خوبی، خوشی، نیکی، برکت، نعمت، سعادت، فیض، صدقه، اجرنیک، مزد <hr> متضاد خیر : بی خیر | شر <hr> برابر پارسی : بزرگواری، بخشش، جوانمرد، نیکوکار

مترادف خیر : خیرخواه، صدقه ده، صدقه رسان، نیکوکار | نچ، نه، نی، صلاح، صواب، مصلحت، بهی، خوبی، خوشی، نیکی، برکت، نعمت، سعادت، فیض، صدقه، اجرنیک، مزد متضاد خیر : بی خیر | شر برابر پارسی : بزرگواری، بخشش، جوانمرد، نیکوکار

خیر

<hr> مترادف خیر خواه : پاک طینت، خوش فطرت، خیر، خیراندیش، مشفق، مصلح، ناصح، نیک اندیش، نیک خواه <hr> متضاد خیر خواه : بدخواه <hr> برابر پارسی : نیک خواه

مترادف خیر خواه : پاک طینت، خوش فطرت، خیر، خیراندیش، مشفق، مصلح، ناصح، نیک اندیش، نیک خواه متضاد خیر خواه : بدخواه برابر پارسی : نیک خواه

خیر خواه

<hr> مترادف خیر خواهی : خیراندیشی، مصلحت اندیشی، نیک خواهی <hr> متضاد خیر خواهی : بدخواهی

مترادف خیر خواهی : خیراندیشی، مصلحت اندیشی، نیک خواهی متضاد خیر خواهی : بدخواهی

خیر خواهی

خیرات

<hr> مترادف خیراندیش : خیرخواه، مصلح، مصلحت جو، نیک خواه، نیک اندیش، نیک سگال <hr> متضاد خیراندیش : بدسگال <hr> برابر پارسی : نیک خواه

مترادف خیراندیش : خیرخواه، مصلح، مصلحت جو، نیک خواه، نیک اندیش، نیک سگال متضاد خیراندیش : بدسگال برابر پارسی : نیک خواه

خیراندیش

<hr> مترادف خیره : پررو، سرکش، گستاخ، لجوج، پریشان خاطر، حیران، سرگشته، شگفت زده، مبهوت، متحیر، متعجب، ترسان، متوحش، ابله، احمق، نادان ، باطل، بیهوده، عبث، هرز، تاریک، تیره، مظلم <hr> متضاد خیره : دانا، روشن

مترادف خیره : پررو، سرکش، گستاخ، لجوج، پریشان خاطر، حیران، سرگشته، شگفت زده، مبهوت، متحیر، متعجب، ترسان، متوحش، ابله، احمق، نادان ، باطل، بیهوده، عبث، هرز، تاریک، تیره، مظلم متضاد خیره : دانا، روشن

خیره

<hr> مترادف خیره سر : پندناپذیر، خودرای، خودسر، ستیهنده، لجوج، یکدنده، بی پروا، گستاخ، ابله، احمق، نادان ، بوالهوس، بیهوده گرد، سرکش <hr> متضاد خیره سر : عاقل

مترادف خیره سر : پندناپذیر، خودرای، خودسر، ستیهنده، لجوج، یکدنده، بی پروا، گستاخ، ابله، احمق، نادان ، بوالهوس، بیهوده گرد، سرکش متضاد خیره سر : عاقل

خیره سر

<hr> مترادف خیره سری : خودرایی، خیرگی، سبکسری، سرکشی، لجاجت، بی پروایی، گستاخی، بله، حماقت، نادانی، تمرد، خودسری

مترادف خیره سری : خودرایی، خیرگی، سبکسری، سرکشی، لجاجت، بی پروایی، گستاخی، بله، حماقت، نادانی، تمرد، خودسری

خیره سری

خیره شدن

خیره شدگی

خیره نگاه کردن

خیره کردن

<hr> مترادف خیرگی : خیره سری، ستیهندگی، سرکشی، لجاجت، حیرت، سرگردانی، سرگشتگی، بیهودگی، هرزگی، تاریکی، ظلمت

مترادف خیرگی : خیره سری، ستیهندگی، سرکشی، لجاجت، حیرت، سرگردانی، سرگشتگی، بیهودگی، هرزگی، تاریکی، ظلمت

خیرگی

<hr> برابر پارسی : نیکویی، رستگاری

برابر پارسی : نیکویی، رستگاری

خیریه

<hr> مترادف خیز : پرش، جست، جهش، تاخت، جهیدن، ارتفاع، بلندی ایوان، دیوار، طاق

مترادف خیز : پرش، جست، جهش، تاخت، جهیدن، ارتفاع، بلندی ایوان، دیوار، طاق

خیز

خیز زدن

<hr> مترادف خیزاب : آب کوهه، کوهه آب، موج

مترادف خیزاب : آب کوهه، کوهه آب، موج

خیزاب

خیزاب دریاکنار

<hr> مترادف خیزران : چوب، عصا، نی، نی هندی

مترادف خیزران : چوب، عصا، نی، نی هندی

خیزران

<hr> مترادف خیس : تر، مرطوب، نم، نمناک نمین <hr> متضاد خیس : خشک

مترادف خیس : تر، مرطوب، نم، نمناک نمین متضاد خیس : خشک

خیس

خیس خوردن

خیس خوری

خیس شدن

خیس کردن

<hr> مترادف خیساندن : تر کردن، خیسانیدن، خیس کردن، مرطوب کردن <hr> متضاد خیساندن : خشکاندن، خشکانیدن

مترادف خیساندن : تر کردن، خیسانیدن، خیس کردن، مرطوب کردن متضاد خیساندن : خشکاندن، خشکانیدن

خیساندن

خیساندن (چرم)

خیسانده ء مالت

<hr> مترادف خیش : بشکار، شخم ، گاوآهن، پارچه کتانی، کیش <hr> متضاد خیش : درو

مترادف خیش : بشکار، شخم ، گاوآهن، پارچه کتانی، کیش متضاد خیش : درو

خیش

<hr> مترادف خیشومی : غنه ای

خیشومی

<hr> مترادف خیلی : بس، بسی، بسیار، جزیل، زیاد، کثیر، وافر، بی نهایت، بغایت، فراوان ، شماری، عده ای، گروهی <hr> متضاد خیلی : اندک، کم، قلیلی <hr> برابر پارسی : بسیار، فراوان، انبوه

مترادف خیلی : بس، بسی، بسیار، جزیل، زیاد، کثیر، وافر، بی نهایت، بغایت، فراوان ، شماری، عده ای، گروهی متضاد خیلی : اندک، کم، قلیلی برابر پارسی : بسیار، فراوان، انبوه

خیلی

خیلی انبوه

خیلی اوقات

خیلی بزرگ

خیلی خوب

خیلی دقیق

خیلی زیاد

خیلی ظریف

خیلی پیر

خیلی پیش

خیلی کم

خیلی کم کردن

خیلی گرم ومرطوب

<hr> مترادف خیمه : چادر، خرگاه، سراپرده، شامیانه <hr> برابر پارسی : چادر، تاژ

مترادف خیمه : چادر، خرگاه، سراپرده، شامیانه برابر پارسی : چادر، تاژ

خیمه

خیمه برپا کردن

خیمه بزرگ

<hr> مترادف خیمه زدن : اردو زدن، خیمه برپا کردن، استقرار یافتن، جا گرفتن، فرود آمدن، مستقر شدن، مقیم شدن، منزل کردن، خیمه کشیدن

مترادف خیمه زدن : اردو زدن، خیمه برپا کردن، استقرار یافتن، جا گرفتن، فرود آمدن، مستقر شدن، مقیم شدن، منزل کردن، خیمه کشیدن

خیمه زدن

<hr> برابر پارسی : خرگاه

واژه های حرف "خ" - فارسی به عربی