لغت نامه دهخدا

ترسایان

ترسایی

ترسبزه

ترست

ترستنسون

ترستوج

ترسخ

ترسخانه

ترسخن

ترسخی

ترسل

ترسم

<hr> مترادف ترسناک : بیمناک، ترس آور، ترس آلود، تهدیدآمیز، خوف انگیز، خوفناک، دهشتناک، دهشت آور، دهشت انگیز، رعب آور، رعب انگیز، سهمگین، سهمناک، مخوف، موهش، مهیب، مهیل، وحشتناک، وحشت انگیز، وحشت بار، وهمناک، هولناک

مترادف ترسناک : بیمناک، ترس آور، ترس آلود، تهدیدآمیز، خوف انگیز، خوفناک، دهشتناک، دهشت آور، دهشت انگیز، رعب آور، رعب انگیز، سهمگین، سهمناک، مخوف، موهش، مهیب، مهیل، وحشتناک، وحشت انگیز، وحشت بار، وهمناک، هولناک

ترسناک

ترسناکی

ترسناکی کردن

<hr> مترادف ترسنده : بددل، بزدل، ترسو، خایف، کم دل، متوحش، هراسان <hr> متضاد ترسنده : نترس، بی پروا

مترادف ترسنده : بددل، بزدل، ترسو، خایف، کم دل، متوحش، هراسان متضاد ترسنده : نترس، بی پروا

ترسنده

ترسنده شدن

ترسندگی

ترسه

<hr> مترادف ترسو : بددل، بزدل، بی جگر، بیمناک، ترسنده، جبان، ضعیف دل، جبون، خایف، کم جرئت، کم دل، مستوحش، متوحش <hr> متضاد ترسو : شجاع، نترس، بی پروا، شیردل

مترادف ترسو : بددل، بزدل، بی جگر، بیمناک، ترسنده، جبان، ضعیف دل، جبون، خایف، کم جرئت، کم دل، مستوحش، متوحش متضاد ترسو : شجاع، نترس، بی پروا، شیردل

ترسو

ترسوس

ترسک

ترسکار

ترسکاری

ترسگار

ترسگاری

ترسگین

ترسی

ترسیاب

ترسیان

<hr> مترادف ترسیدن : اندیشناک بودن، براندیشیدن، متوهم شدن، وحشت کردن، هراسیدن، بیمناک شدن، جا زدن، جاخالی کردن

مترادف ترسیدن : اندیشناک بودن، براندیشیدن، متوهم شدن، وحشت کردن، هراسیدن، بیمناک شدن، جا زدن، جاخالی کردن

ترسیدن

ترسیدنی

<hr> مترادف ترسیده : بیمناک، خایف، متوحش، مرعوب، هراسان، هراسناک

مترادف ترسیده : بیمناک، خایف، متوحش، مرعوب، هراسان، هراسناک

ترسیده

ترسیده کار

ترسیده گار

ترسیرا

ترسیره

ترسیع

ترسیغ

ترسیل

<hr> مترادف ترسیم : تصویر، رسم، نقش، نگارگری، رسم کردن، نگاشتن، خطکشیدن، نشان گذاشتن، نشانه گذاری کردن <hr> برابر پارسی : نشان نهادن

مترادف ترسیم : تصویر، رسم، نقش، نگارگری، رسم کردن، نگاشتن، خطکشیدن، نشان گذاشتن، نشانه گذاری کردن برابر پارسی : نشان نهادن

ترسیم

ترسیمی

ترسیپ

<hr> مترادف ترش : اسیددار، حامض ، شور، تلخ، اخمو، بداخلاق، عبوس، خراب، فاسد غذا، میوه <hr> متضاد ترش : شیرین

مترادف ترش : اسیددار، حامض ، شور، تلخ، اخمو، بداخلاق، عبوس، خراب، فاسد غذا، میوه متضاد ترش : شیرین

واژه های حرف "ت" - لغت نامه دهخدا