صفحه اصلی
لغت نامه دهخدا
واژه های حرف "ج" - لغت نامه دهخدا
جام جهان بین
جام جهان نما
جام حمام
جام حیدری
جام خالی دادن
جام خانه
جام خوردن
جام دادن
جام دار
جام داشتن
جام ده منی
جام رسیدن
جام رنگ
جام زدن
جام زن
جام زیبقی
جام ستاندن
جام سحر
جام سیم
جام شرابخوری
جام شهریاری
جام شکستن
جام شیر
جام شیر و می
جام عالم بین
جام عالی
جام غرور
جام غولک
جام فرعون
جام فرعونی
جام فریدون
جام فیروز
جام مسیحا
جام ملک شرق
جام می
جام نهادن
جام نوشیدن
جام هلالی
جام پر از شیر و
جام پر از شیر و می
جام پر از می
جام پیش دهن ب
جام پیش دهن بردن
جام پیما
جام پیمودن
جام چشیدن
جام کاری کردن
جام کسری
بیشتر