حجوی

حجگوئیه

حجی

حجی آباد

حجی اباد

حجی نبی

حجیا

حجیان

حجیب

حجیت

حجیج

حجیر

حجیر ذهلی

حجیر هذلی

حجیره

حجیریات

حجیز

حجیزی

حجیش

حجیف

حجیل

حجیلا

حجیلاء

حجیلی

<hr> مترادف حجیم : پرحجم، جسیم، قطور، گنجا، جادار <hr> متضاد حجیم : کم حجم <hr> برابر پارسی : گنجا، گُنجا

مترادف حجیم : پرحجم، جسیم، قطور، گنجا، جادار متضاد حجیم : کم حجم برابر پارسی : گنجا، گُنجا

حجیم

حجین

حجینه

حجیه

حجیه اجماع

حجیه خبر

حجیه ظن

حجیه قطع

<hr> مترادف حد : کرانه، مرز، کنار، نهایت، انتها، اندازه، مقدار، مقیاس، میزان، نصاب، درجه، رتبه، مقام، منزلت، شمار، سامان، اقلیم، سرزمین، زمین، تعزیر، مجازات، معرف، تعریف، تیزی، برندگی، طرف، اصطلاح، لفظ، واژه، کلام <hr> برابر پارسی : مرز، اندازه، پایان، کران، کنار

مترادف حد : کرانه، مرز، کنار، نهایت، انتها، اندازه، مقدار، مقیاس، میزان، نصاب، درجه، رتبه، مقام، منزلت، شمار، سامان، اقلیم، سرزمین، زمین، تعزیر، مجازات، معرف، تعریف، تیزی، برندگی، طرف، اصطلاح، لفظ، واژه، کلام برابر پارسی : مرز، اندازه، پایان، کران، کنار

حد

حد اردشیر

حد اصغر

حد اعجاز

حد ان

حد اوسط

حد اکبر

حد تام

<hr> مترادف حد زدن : مجازات کردن، تعزیر کردن، اجرا کردن حد شرعی

مترادف حد زدن : مجازات کردن، تعزیر کردن، اجرا کردن حد شرعی

واژه های حرف "ح" - لغت نامه دهخدا