سرد گو

سرد گو ی

سرد گویی

<hr> مترادف سرداب : دخمه، زیرزمینی، سردابه، سمجح

مترادف سرداب : دخمه، زیرزمینی، سردابه، سمجح

سرداب

سرداب چاه

سردابخانه

<hr> مترادف سردابه : دخمه، زیرزمینی، سرداب

مترادف سردابه : دخمه، زیرزمینی، سرداب

سردابه

سردابیه

سرداح

سرداحه

سرداحی

<hr> مترادف سردار : اسپهبد، امیرالجیش، باشلیق، باشی، پیشوا، رئیس، ژنرال، سالار، سپاهبد، سرخیل، سردسته، سرور، فرمانده <hr> متضاد سردار : سرباز

مترادف سردار : اسپهبد، امیرالجیش، باشلیق، باشی، پیشوا، رئیس، ژنرال، سالار، سپاهبد، سرخیل، سردسته، سرور، فرمانده متضاد سردار : سرباز

سردار

سردار اسعد

سردار اقدس

سردار اکرم

سردار سپه

سردار معظم

سردار ملی

سردارآباد

سرداراباد

سردارو

سرداروج

سردارود

<hr> مترادف سرداری : امیرالجیشی، سالاری، سپهسالاری، فرماندهی، لباس مردانه بلند <hr> متضاد سرداری : سربازی

مترادف سرداری : امیرالجیشی، سالاری، سپهسالاری، فرماندهی، لباس مردانه بلند متضاد سرداری : سربازی

سرداری

سرداسب

سرداغ

سرداق

سردانیه

سرداور

سرداوه

سردباد

سردبرگ

سردبیان

سردبیر

سردت

سردجه

سردح

سردحرف

سردحه

سردخانه

سردد

سردر

سردرختی

<hr> مترادف سردرد : صداع، مزاحمت، دردسر

مترادف سردرد : صداع، مزاحمت، دردسر

سردرد

سردره

سردره ٔ خوار

<hr> مترادف سردرهوا : سربه هوا، بازیگوش، بی دقت، بی مبالات، لاقید ، بوالهوس، هوسباز، خیالباف، آشفته، سرگردان <hr> متضاد سردرهوا : مراقب

مترادف سردرهوا : سربه هوا، بازیگوش، بی دقت، بی مبالات، لاقید ، بوالهوس، هوسباز، خیالباف، آشفته، سرگردان متضاد سردرهوا : مراقب

سردرهوا

سردرو

لغت نامه دهخدا

واژه های حرف "س" - لغت نامه دهخدا