سردروا

سردرود

سردرپیش

سردرکف

سردرگلیم

<hr> مترادف سردرگم : حیران، حیرت زده، گیج، سرگردان، کلافه، متحیر، سرگم، سراسیمه، مضطرب، مشوش، درهم برهم، آشفته، بی نظم، به هم پیچیده، مردد، دودل

مترادف سردرگم : حیران، حیرت زده، گیج، سرگردان، کلافه، متحیر، سرگم، سراسیمه، مضطرب، مشوش، درهم برهم، آشفته، بی نظم، به هم پیچیده، مردد، دودل

سردرگم

<hr> مترادف سردرگم شدن : مردد شدن، دودل شدن، گیج شدن، کلافه شدن، راه گم کردن، سرگردان شدن

مترادف سردرگم شدن : مردد شدن، دودل شدن، گیج شدن، کلافه شدن، راه گم کردن، سرگردان شدن

سردرگم شدن

سردری

سردزک

سردست

سردست افشاندن

سردستار

سردستارچه

سردستان

<hr> مترادف سردسته : باشی، رئیس، سرجنبان، سردار، سرکرده، سرگروه، سلسله جنبان، عمید

مترادف سردسته : باشی، رئیس، سرجنبان، سردار، سرکرده، سرگروه، سلسله جنبان، عمید

سردسته

<hr> مترادف سردستی : گذرا، مجمل، حاضری، ماحضر، عجولانه، آسان، رایگان، کم، ناچیز، مختصر، دم دست، دم دستی، چوب دستی

مترادف سردستی : گذرا، مجمل، حاضری، ماحضر، عجولانه، آسان، رایگان، کم، ناچیز، مختصر، دم دست، دم دستی، چوب دستی

سردستی

سردستی رسیدن

سردستی گرفتن

<hr> مترادف سردسیر : سرحد، ییلاق <hr> متضاد سردسیر : قشلاق، گرمسیر

مترادف سردسیر : سرحد، ییلاق متضاد سردسیر : قشلاق، گرمسیر

سردسیر

سردسیری

سردشت

سردفتر

سردق

سردقه

سردلی

<hr> مترادف سردم : خانقاه، پاتوق، قهوه خانه، سکوی زورخانه

مترادف سردم : خانقاه، پاتوق، قهوه خانه، سکوی زورخانه

سردم

سردماغ بودن

<hr> مترادف سردمدار : رئیس، سرپرست، رهبر، خانقاه دار

مترادف سردمدار : رئیس، سرپرست، رهبر، خانقاه دار

سردمدار

سردمزاج

سردمه

سردمه کردن

<hr> مترادف سردمهر : بدمهر، نامهربان، بی عطوفت، بی عاطفه، بی محبت

مترادف سردمهر : بدمهر، نامهربان، بی عطوفت، بی عاطفه، بی محبت

سردمهر

<hr> مترادف سردمهری : بدمهری، نامهربانی، بی عاطفگی، بی محبتی

مترادف سردمهری : بدمهری، نامهربانی، بی عاطفگی، بی محبتی

واژه های حرف "س" - لغت نامه دهخدا