فقاحه

فقاحی

فقاحیه

فقاخ

فقار

فقارس

فقاره

فقاس

<hr> مترادف فقاع : آبجو، فوگان

مترادف فقاع : آبجو، فوگان

فقاع

فقاع گشادن

فقاع گشودن

فقاعی

فقاف

فقاق

فقاقه

فقاقیع

فقام

فقامه

فقاه

<hr> مترادف فقاهت : اجتهاد، تفقه، هوشمندی

مترادف فقاهت : اجتهاد، تفقه، هوشمندی

فقاهت

فقاً

فقأی

فقح

فقحل

فقحله

فقحه

فقخ

فقد

<hr> مترادف فقدان : درگذشت، کمبود، گمشدگی، عدم، نابودی <hr> برابر پارسی : کمبود، نبود، نبودی، نیستی

مترادف فقدان : درگذشت، کمبود، گمشدگی، عدم، نابودی برابر پارسی : کمبود، نبود، نبودی، نیستی

فقدان

فقدد

فقده

<hr> مترادف فقر : استیصال، افلاس، بی چیزی، بی نوایی، تنگدستی، تنگی، تهیدستی، حاجتمندی، درماندگی، درویشی، عسرت، فاقه، فلاکت، مستمندی، گدایی، مسکنت، نداری، نیازمندی، نیستی <hr> متضاد فقر : غنا <hr> برابر پارسی : تهیدستی، بینوایی، تنگدستی، مستمندی، نداری

مترادف فقر : استیصال، افلاس، بی چیزی، بی نوایی، تنگدستی، تنگی، تهیدستی، حاجتمندی، درماندگی، درویشی، عسرت، فاقه، فلاکت، مستمندی، گدایی، مسکنت، نداری، نیازمندی، نیستی متضاد فقر : غنا برابر پارسی : تهیدستی، بینوایی، تنگدستی، مستمندی، نداری

فقر

<hr> برابر پارسی : نیازمندان، ناداران، مستمندان، گدایان، تهی دستان، تهی

برابر پارسی : نیازمندان، ناداران، مستمندان، گدایان، تهی دستان، تهی

فقرا

فقراء

<hr> برابر پارسی : مهره ها

فقرات

فقران

<hr> مترادف فقره : باب، فصل، مبحث، بابت، خصوص، امر، مسئله، موضوع، بند، قطعه، حادثه، واقعه

مترادف فقره : باب، فصل، مبحث، بابت، خصوص، امر، مسئله، موضوع، بند، قطعه، حادثه، واقعه

فقره

فقری

فقز

فقس

فقش

فقص

فقصه

<hr> مترادف فقط : تنها، مگر، لاغیر، منحصراً، بس، محض <hr> برابر پارسی : تنها، بس

مترادف فقط : تنها، مگر، لاغیر، منحصراً، بس، محض برابر پارسی : تنها، بس

واژه های حرف "ف" - لغت نامه دهخدا