فرهنگ عمید

<hr> مترادف بردگی : اسارت، بندگی، زرخریدی، غلامی، کنیزی <hr> متضاد بردگی : آزادگی

مترادف بردگی : اسارت، بندگی، زرخریدی، غلامی، کنیزی متضاد بردگی : آزادگی

بردگی

بردی

بردیدن

برذون

بررس

بررسته

<hr> مترادف بررسی : امعان، بازدید، بازبینی، تتبع، تجسس، تحقیق، تعمق، تفحص، جست وجو، رسیدگی، غور، کاوش، مداقه، مطالعه، ملاحظه، نظارت، وارسی

مترادف بررسی : امعان، بازدید، بازبینی، تتبع، تجسس، تحقیق، تعمق، تفحص، جست وجو، رسیدگی، غور، کاوش، مداقه، مطالعه، ملاحظه، نظارت، وارسی

بررسی

بررسیدن

بررفتن

برره

برروشن

<hr> مترادف برز : بالا، قد، قامت، تنه، ساقه، ارتفاع، بلندی، پشته، بزرگی، جلال، شکوه، عظمت، زیبایی | بذر، تخم، دانه، زراعت، کاشت، کشاورزی، کشت

مترادف برز : بالا، قد، قامت، تنه، ساقه، ارتفاع، بلندی، پشته، بزرگی، جلال، شکوه، عظمت، زیبایی | بذر، تخم، دانه، زراعت، کاشت، کشاورزی، کشت

برز

<hr> مترادف برزخ : درهم، دلخور، دمغ، گرفته، بور، ناخرسند، ناخشنود، ناراضی، حایل، حاجز، فاصله، اعراف، عالم بالا، عالم مثال

مترادف برزخ : درهم، دلخور، دمغ، گرفته، بور، ناخرسند، ناخشنود، ناراضی، حایل، حاجز، فاصله، اعراف، عالم بالا، عالم مثال

برزخ

برزم

<hr> مترادف برزن : کوچه، کوی، محله، ناحیه، شهرداری منطقه

مترادف برزن : کوچه، کوی، محله، ناحیه، شهرداری منطقه

برزن

برزه

برزه گاو

برزه گر

برزک

برزکار

برزگاو

<hr> مترادف برزگر : حارث، دهقان، رعیت، زارع، کشاورز، کشتگر <hr> متضاد برزگر : ارباب

مترادف برزگر : حارث، دهقان، رعیت، زارع، کشاورز، کشتگر متضاد برزگر : ارباب

برزگر

برزگری

برزیدن

برزین

<hr> مترادف برزیگر : برزکار، برزگر، برزه گر، دهقان، زارع، فلاح، کشاورز، کشت کار، کشتگر <hr> متضاد برزیگر : ارباب

مترادف برزیگر : برزکار، برزگر، برزه گر، دهقان، زارع، فلاح، کشاورز، کشت کار، کشتگر متضاد برزیگر : ارباب

برزیگر

برس

برس غنچه

برساد

برسام

برسان

برساوش

برسختن

برسم

برسم دان

برسم چین

برسوله

برسکیزیدن

برسیان

<hr> مترادف برش : بریدگی، شکاف، بریده، تقطیع، جدایی، فصل، قطع، قاش، قاچ، کارآیی، توان، برایی، قاطعیت، تیزی، بریدن

مترادف برش : بریدگی، شکاف، بریده، تقطیع، جدایی، فصل، قطع، قاش، قاچ، کارآیی، توان، برایی، قاطعیت، تیزی، بریدن

برش

برشاوش

<hr> مترادف برشتن : برشته کردن، بریان کردن، تف دادن، تفت دادن، بو دادن، سوخاری کردن

مترادف برشتن : برشته کردن، بریان کردن، تف دادن، تفت دادن، بو دادن، سوخاری کردن

برشتن

<hr> مترادف برشته : بریان، بلال، پخته، تفت داده، تفتیده

مترادف برشته : بریان، بلال، پخته، تفت داده، تفتیده

برشته

برشدن

برشده

<hr> مترادف برشمردن : شمارش کردن، شماره کردن، شمردن، حساب کردن، بازگو کردن، بیان کردن، ذکر کردن، باز گفتن، به حساب آوردن، قلمداد کردن، محسوب داشتن

مترادف برشمردن : شمارش کردن، شماره کردن، شمردن، حساب کردن، بازگو کردن، بیان کردن، ذکر کردن، باز گفتن، به حساب آوردن، قلمداد کردن، محسوب داشتن

برشمردن

برشکال

<hr> مترادف برص : پیسی

واژه های حرف "ب" - فرهنگ عمید