فرهنگ عمید

بستان ارا

بستان افروز

بستان سرا

بستان پیرا

بستانبان

<hr> مترادف بستانکار : داین، طلبکار، وامخواه <hr> متضاد بستانکار : بدهکار، مدیون، وام دار

مترادف بستانکار : داین، طلبکار، وامخواه متضاد بستانکار : بدهکار، مدیون، وام دار

بستانکار

بستانکاری

<hr> مترادف بستانی : بوستانی، پالیزبان، جالیزبان، بستانچی، باغبان، گل کار

مترادف بستانی : بوستانی، پالیزبان، جالیزبان، بستانچی، باغبان، گل کار

بستانی

بستاوند

بستج

بستدن

<hr> مترادف بستر : تختخواب، تشک، خوابگاه، دواج، رخت خواب، فراش، قشر، لایه، مجرای رودخانه

مترادف بستر : تختخواب، تشک، خوابگاه، دواج، رخت خواب، فراش، قشر، لایه، مجرای رودخانه

بستر

بسترآهنگ

بستراهنگ

بستردن

بسترم

<hr> مترادف بستری : بیمار، دردمند، رنجور، علیل، مریض، ناخوش، نقاهت زده <hr> متضاد بستری : سالم، سرحال

مترادف بستری : بیمار، دردمند، رنجور، علیل، مریض، ناخوش، نقاهت زده متضاد بستری : سالم، سرحال

بستری

<hr> مترادف بستن : فراز کردن، قفل کردن، کلون کردن ، تعیین کردن، مقرر کردن، منعقد کردن ، گره زدن، سد کردن، مسدود کردن ، راه بندان کردن، قرق کردن، ورچیدن جمع کردن بساط و ، تعطیل کرد <hr> متضاد بستن : باز کردن، وا کردن گشودن، فسخ کردن، آزاد کردن

مترادف بستن : فراز کردن، قفل کردن، کلون کردن ، تعیین کردن، مقرر کردن، منعقد کردن ، گره زدن، سد کردن، مسدود کردن ، راه بندان کردن، قرق کردن، ورچیدن جمع کردن بساط و ، تعطیل کرد متضاد بستن : باز کردن، وا کردن گشودن، فسخ کردن، آزاد کردن

بستن

بستنگاه

بستنی

<hr> مترادف بسته : قفل، مقفل ، محدود، محصور، مسدود ، دلمه، لخته، منعقد، منجمد، یخ زده، گرفته، مقید، جعبه، محموله، ملفوفه، بند، عدل، بستگی، تابع، منوط، وابسته، افسون شده، عنین ، تعطیل <hr> متضاد بسته : باز، آزاد، نامحدود

مترادف بسته : قفل، مقفل ، محدود، محصور، مسدود ، دلمه، لخته، منعقد، منجمد، یخ زده، گرفته، مقید، جعبه، محموله، ملفوفه، بند، عدل، بستگی، تابع، منوط، وابسته، افسون شده، عنین ، تعطیل متضاد بسته : باز، آزاد، نامحدود

بسته

<hr> مترادف بسته بندی : عدل بندی، جعبه بندی، پیچیدن

مترادف بسته بندی : عدل بندی، جعبه بندی، پیچیدن

بسته بندی

بسته کشتی

بستو

<hr> مترادف بستوه : به تنگ آمده، درمانده، ذله، ستوه، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل بیچاره، دل تنگ، مغموم، ملول

مترادف بستوه : به تنگ آمده، درمانده، ذله، ستوه، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل بیچاره، دل تنگ، مغموم، ملول

بستوه

<hr> مترادف بستگی : ارتباط، پیوستگی، پیوند، خویشاوندی، خویشی، رابطه، علقه، قرابت، مشروط، منوط، وابسته

مترادف بستگی : ارتباط، پیوستگی، پیوند، خویشاوندی، خویشی، رابطه، علقه، قرابت، مشروط، منوط، وابسته

بستگی

بستی

بستیناج

بسد

بسدک

بسدی

بسر

بسراق

<hr> مترادف بسزا : درخور، سزاوار، شایان، شایسته، عمده، مهم

مترادف بسزا : درخور، سزاوار، شایان، شایسته، عمده، مهم

بسزا

<hr> مترادف بسط : اتساع، توسعه، فراخی، گسترش، وسعت، اطاله، تفصیل، توضیح، شرح، انبساط، باز کردن، گشادن، گشودن، گستردن، گسترانیدن ، انتشار، پراکنش، پراکندن <hr> متضاد بسط : قبص <hr> برابر پارسی : گسترش

مترادف بسط : اتساع، توسعه، فراخی، گسترش، وسعت، اطاله، تفصیل، توضیح، شرح، انبساط، باز کردن، گشادن، گشودن، گستردن، گسترانیدن ، انتشار، پراکنش، پراکندن متضاد بسط : قبص برابر پارسی : گسترش

بسط

<hr> مترادف بسطت : توسعه دادن، گستردن بسط دادن، به تفصیل گفتن، مشروح ساختن، سعت، گشادگی، فسحت، وسعت، گسترش، وفور، فراوانی، کثرت

مترادف بسطت : توسعه دادن، گستردن بسط دادن، به تفصیل گفتن، مشروح ساختن، سعت، گشادگی، فسحت، وسعت، گسترش، وفور، فراوانی، کثرت

بسطت

بسغده

بسغدیدن

بسفایج

بسل

بسلاندن

بسله

بسم

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم اﻟﻠﻪ الرحمن الرحیم

<hr> مترادف بسمل : ذبح، قربانی، نحر، سربریده، سربریدن، ذبح کردن، بردبار، حلیم

مترادف بسمل : ذبح، قربانی، نحر، سربریده، سربریدن، ذبح کردن، بردبار، حلیم

واژه های حرف "ب" - فرهنگ عمید