انگلیسی به انگلیسی

<hr> معنی : عامل، نماینده، ضریب، عامل مشترک، فاکتور، حق العمل کار، عامل محافظت در برابر نور آفتاب <hr> معانی دیگر : سازه، (ریاضی) بخشیاب، مقسوم علیه، عاد، عامل مشترک گرفتن، فاکتور گرفتن، مضرب، برابر، سنجه، معیار، میزان، کارگزار، (بازرگانی) نماینده، مباشر، سازگر، دلال، کنکار، (زیست شناسی) رجوع شود به: gene، کارگزاری کردن، مباشرت کردن، سازگری کردن، (بازرگانی) نمایندگی کردن، عامل عوامل، فاعل، سازنده

معنی : عامل، نماینده، ضریب، عامل مشترک، فاکتور، حق العمل کار، عامل محافظت در برابر نور آفتاب معانی دیگر : سازه، (ریاضی) بخشیاب، مقسوم علیه، عاد، عامل مشترک گرفتن، فاکتور گرفتن، مضرب، برابر، سنجه، معیار، میزان، کارگزار، (بازرگانی) نماینده، مباشر، سازگر، دلال، کنکار، (زیست شناسی) رجوع شود به: gene، کا

factor

factor I

factor analysis

<hr> (نسبت استحکام هر چیز به حداکثر فشاری که برآن وارد خواهد آمد) سازه ی ایمنی، ضریب اطمینان

(نسبت استحکام هر چیز به حداکثر فشاری که برآن وارد خواهد آمد) سازه ی ایمنی، ضریب اطمینان

factor of safety

factorable

<hr> دلالی، کارگزاری، (بازرگانی) نمایندگی، مباشرت، سازگری، حق العمل کاری

دلالی، کارگزاری، (بازرگانی) نمایندگی، مباشرت، سازگری، حق العمل کاری

factorage

factored

<hr> معنی : فاکتوریل، حاصلضرب اعداد صحیح مثبت، وابسته به عامل یاکارخانه <hr> معانی دیگر : وابسته به عامل

معنی : فاکتوریل، حاصلضرب اعداد صحیح مثبت، وابسته به عامل یاکارخانه معانی دیگر : وابسته به عامل

factorial

factoring company

factorisation

factorise

factorised

<hr> معنی : فاکتور گیری، عامل بندی <hr> معانی دیگر : عامل بندی، فاکتور گیری

معنی : فاکتور گیری، عامل بندی معانی دیگر : عامل بندی، فاکتور گیری

factorization

<hr> (ریاضی) فاکتور گرفتن، عامل مشترک گرفتن، به عوامل تجزیه کردن، عامل بندی کردن، تبدیل به عوامل کردن

(ریاضی) فاکتور گرفتن، عامل مشترک گرفتن، به عوامل تجزیه کردن، عامل بندی کردن، تبدیل به عوامل کردن

factorize

<hr> (verb transitive) (ریاضی) فاکتور گرفتن، عامل مشترک گرفتن، به عوامل تجزیه کردن

(verb transitive) (ریاضی) فاکتور گرفتن، عامل مشترک گرفتن، به عوامل تجزیه کردن

factorized

factorized a number

factorized number

factors of production

<hr> نمایندگى تجارى، دلالى

factorship

<hr> معنی : کارخانه <hr> معانی دیگر : سازگاه

معنی : کارخانه معانی دیگر : سازگاه

factory

factory acts

factory configuration

factory farming

factory floor

factory outlet showroom

factory ship

<hr> معنی : خدمتکار، ادم همه کاره <hr> معانی دیگر : نوکر، کارچاق کن، همه کاره، مستخدم، گوش به فرمان، فرمان بر

معنی : خدمتکار، ادم همه کاره معانی دیگر : نوکر، کارچاق کن، همه کاره، مستخدم، گوش به فرمان، فرمان بر

factotum

facts of life

<hr> معنی : واقعی، عملی، وابسته بواقع امر، حقیقت امری <hr> معانی دیگر : وابسته به یا دارای واقعیات، راستین بنیاد، راستینی، حقیقی، (برپایه ی اطلاعات و داده ها) داده ای، دادگانی، بودشی

معنی : واقعی، عملی، وابسته بواقع امر، حقیقت امری معانی دیگر : وابسته به یا دارای واقعیات، راستین بنیاد، راستینی، حقیقی، (برپایه ی اطلاعات و داده ها) داده ای، دادگانی، بودشی

factual

factual finding

<hr> داده گرایی، واقعیت گرایی، بوده گرایی

داده گرایی، واقعیت گرایی، بوده گرایی

factualism

factuality

factually

factualness

factum

<hr> معنی : صورت حساب، فاکتور، عمل یا طریقه ساختن هرچیزی <hr> معانی دیگر : (قدیمی) ساختن، سازندگی، اجزا

معنی : صورت حساب، فاکتور، عمل یا طریقه ساختن هرچیزی معانی دیگر : (قدیمی) ساختن، سازندگی، اجزا

facture

facula

facular

<hr> معنی : وابسته به گوناگون <hr> معانی دیگر : اختیاری، گزینشی، دلخواه، میلی، مجاز، روا، با پروانه، (وابسته به استعداد یا حواس پنج گانه و غیره) استعدادی، فرزامی، وابسته به faculty بمعانی گوناگون ان

معنی : وابسته به گوناگون معانی دیگر : اختیاری، گزینشی، دلخواه، میلی، مجاز، روا، با پروانه، (وابسته به استعداد یا حواس پنج گانه و غیره) استعدادی، فرزامی، وابسته به faculty بمعانی گوناگون ان

facultative

<hr> معنی : استعداد، قوه ذهنی، استادان دانشکده یا دانشگاه، استعداد فکری <hr> معانی دیگر : حس، قوه، توانایی، آما، پولاب، بویه، گیور، قابلیت، (جمع معلم های یک مدرسه یا دانشکده) هیئت علمی، معلمان، استادان، استادگان، (به ویژه در کانادا) دانشکده، قدرت ذهنی، هریک از قوای دماغی، (کلیسای کاتولیک) اجازه ی ویژه (که برای انجام برخی تشریفات یا وظایف به کشیش یا اسقف داده می شود)، (قدیمی) حرفه، پیشه

معنی : استعداد، قوه ذهنی، استادان دانشکده یا دانشگاه، استعداد فکری معانی دیگر : حس، قوه، توانایی، آما، پولاب، بویه، گیور، قابلیت، (جمع معلم های یک مدرسه یا دانشکده) هیئت علمی، معلمان، استادان، استادگان، (به ویژه در کانادا) دانشکده، قدرت ذهنی، هریک از قوای دماغی، (کلیسای کاتولیک) اجازه ی ویژه (که برا

faculty

faculty adviser

faculty of agriculture

facundity

<hr> معنی : هوس، علاقه دمدمی، مد زودگذر <hr> معانی دیگر : (رسم یا مد یا سبک یا رفتار و غیره که برای مدت کوتاهی متداول می شود) رسم زودگذر، مد روز، ناپا، باب

معنی : هوس، علاقه دمدمی، مد زودگذر معانی دیگر : (رسم یا مد یا سبک یا رفتار و غیره که برای مدت کوتاهی متداول می شود) رسم زودگذر، مد روز، ناپا، باب

fadable

faddily

faddiness

<hr> معنی : پیرو مد زودگذر <hr> معانی دیگر : وابسته به رسم زودگذر (یا باب روز)، ناپاوار

معنی : پیرو مد زودگذر معانی دیگر : وابسته به رسم زودگذر (یا باب روز)، ناپاوار

واژه های حرف "f" - انگلیسی به انگلیسی