صفحه اصلی
فرهنگ فارسی
واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی
بدنهادی
بدنژاد
بدنۀ آلومینیمی
بدنۀ خام
بدنۀ روی اندود
بدنۀ سیاسی
بدنۀ سیلندر
بدنۀ شاسی جدا
بدنۀ فولادی
بدنۀ لخت
بدنۀ پیستون
بدنۀ یکپارچه
بدنی
بدنیت
بده
بده بستان
بده جِرمی
بده سنج پارشال
بده شدن
بده و بستان
بده کردن
بدهه
بدهکار
بدهکاری
بدهی
بدهیات
بدهیوره
بدو
بدوئیه کوه پنجی
بدوا
بدوات
بدوار
بدوح
بدود
بدور
بدورد
بدوره
بدوستان
بدون
بدون استثنا
بدون حقِ خدمات
بدوی
بدپسند
بدپسندی
بدپک وپوز
بدپیله
بدپیمان
بدچشم
بیشتر