برانگیخته تافت

برانگیخته شدن

برانگیخته پار

برانگیختگی

برانگیختگی جنسی

برانگیزاندن

برانگیزش

برانگیزش برخوردی

برانگیزش جرقه ای

برانگیزش شعله ای

<hr> مترادف برانگیزنده : محرک، مشوق

مترادف برانگیزنده : محرک، مشوق

برانگیزنده

برانی

برانیدن

براه

براه استادن

براه افتادن

براه افکنده

براه امدن

براه انداختن

براه اوردن

براه بردن

براه داشتن

براه رفتن

براه سپردن

براهام

براهختن

براهم

براهما

براهما پوترا

<hr> مترادف براهمه : برهمن ها

مترادف براهمه : برهمن ها

براهمه

براهویی

براهی

براهیخته

براهیم

<hr> مترادف براهین : ادله، برهان ها، بینات، حجت ها، حجج، دلایل، دلیل ها، فرنودها

مترادف براهین : ادله، برهان ها، بینات، حجت ها، حجج، دلایل، دلیل ها، فرنودها

براهین

<hr> برابر پارسی : آفرین، زهی

برابر پارسی : آفرین، زهی

براو

<hr> مترادف براورد : ( برآورد ) ارزیابی، برانداز، تخمین، سنجش، تقویم، ارزش گذاری، قیمت گذاری، تخمین زدن، تقویم کردن

مترادف براورد : ( برآورد ) ارزیابی، برانداز، تخمین، سنجش، تقویم، ارزش گذاری، قیمت گذاری، تخمین زدن، تقویم کردن

براورد

<hr> مترادف براورد کردن : ( برآورد کردن ) ارزیابی کردن، تخمین زدن، تقویم کردن، تقویم نمودن

مترادف براورد کردن : ( برآورد کردن ) ارزیابی کردن، تخمین زدن، تقویم کردن، تقویم نمودن

براورد کردن

<hr> مترادف براوردن : ( برآوردن ) اجابت کردن، استجابت کردن، روا کردن، عملی ساختن، پذیرفتن، قبول کردن، بالا بردن، برافراختن، برافراشتن، بلند کردن، پروردن، پرورش دادن، استخراج کردن، بیرون کشیدن، انباشتن، پر کردن، مملو ساختن، اصلاح کردن، تعمیر کردن

مترادف براوردن : ( برآوردن ) اجابت کردن، استجابت کردن، روا کردن، عملی ساختن، پذیرفتن، قبول کردن، بالا بردن، برافراختن، برافراشتن، بلند کردن، پروردن، پرورش دادن، استخراج کردن، بیرون کشیدن، انباشتن، پر کردن، مملو ساختن، اصلاح کردن، تعمیر کردن

براوردن

براوردنی

<hr> مترادف براورده : ( برآورده ) متحقق، مستجاب، روا

مترادف براورده : ( برآورده ) متحقق، مستجاب، روا

براورده

<hr> مترادف براورده شدن : ( برآورده شدن ) تحقق یافتن، عملی شدن، متحقق شدن، مستجاب شدن، روا شدن

مترادف براورده شدن : ( برآورده شدن ) تحقق یافتن، عملی شدن، متحقق شدن، مستجاب شدن، روا شدن

واژه های حرف "ب" - فرهنگ فارسی