فقط اتاق

فقع

فقع گشودن

فقعسی

فقعه

فقفاقه

فقفقه

فققه

فقل

فقم

<hr> مترادف فقه : احکام، تعلیمات دینی، شرعیات <hr> برابر پارسی : دین شناسی، نیرنگ

مترادف فقه : احکام، تعلیمات دینی، شرعیات برابر پارسی : دین شناسی، نیرنگ

فقه

فقه الاکبر

فقه اللغه

فقه اللغه ای

فقه یوسف

فقها

فقهه

فقور

فقوه

فقیاز

<hr> مترادف فقید : ازدست رفته، درگذشته، شادروان، مرحوم <hr> متضاد فقید : حی <hr> برابر پارسی : شادروان، درگذشته

مترادف فقید : ازدست رفته، درگذشته، شادروان، مرحوم متضاد فقید : حی برابر پارسی : شادروان، درگذشته

فقید

<hr> مترادف فقیر : بیچاره، بی نوا، تنگدست، تهی دست، بدبخت، درویش، سائل، غریب، کم بضاعت، گدا، محتاج، مسکین، مفلس، ندار، نیازمند <hr> متضاد فقیر : غنی <hr> برابر پارسی : تهیدست، تنگدست، تهی دست، گدا، مستمند، نیازمند

مترادف فقیر : بیچاره، بی نوا، تنگدست، تهی دست، بدبخت، درویش، سائل، غریب، کم بضاعت، گدا، محتاج، مسکین، مفلس، ندار، نیازمند متضاد فقیر : غنی برابر پارسی : تهیدست، تنگدست، تهی دست، گدا، مستمند، نیازمند

فقیر

فقیر مثال

فقیر گردیدن

فقیرانه

فقیره

فقیری

فقیمی

<hr> مترادف فقیه : دانشمند، شریعتمدار، عالم، مجتهد، مرجع <hr> برابر پارسی : دین شناس

مترادف فقیه : دانشمند، شریعتمدار، عالم، مجتهد، مرجع برابر پارسی : دین شناس

فقیه

فقیه احمدان

فقیه حسنان

فقیهه

فقیهی

فل

فلا

<hr> مترادف فلات : بادیه، بر، بیابان، پشته، خشکی، دشت، صحرا، نجد، تار ، پود <hr> برابر پارسی : جای بلند

مترادف فلات : بادیه، بر، بیابان، پشته، خشکی، دشت، صحرا، نجد، تار ، پود برابر پارسی : جای بلند

فلات

فلات بازالتی

فلات فشاری

فلات قاره

فلات قارۀ کربناتی

فلات گدازه

فلاتیخ

فلاته

<hr> مترادف فلاح : پیروزی، رستگاری، سعادت، نجاح، نیکبختی | حارث، دهقان، زارع، کشاورز، کشتگر <hr> برابر پارسی : کشاورز، برزگر

مترادف فلاح : پیروزی، رستگاری، سعادت، نجاح، نیکبختی | حارث، دهقان، زارع، کشاورز، کشتگر برابر پارسی : کشاورز، برزگر

فلاح

فلاح اباد

<hr> مترادف فلاحت : حراثت، زراعت، کاشت، کشاورزی، کشتکاری، کشت وزرع <hr> برابر پارسی : کشاورزی، برزگری، برزیگری

مترادف فلاحت : حراثت، زراعت، کاشت، کشاورزی، کشتکاری، کشت وزرع برابر پارسی : کشاورزی، برزگری، برزیگری

واژه های حرف "ف" - فرهنگ فارسی