فرهنگ فارسی

محکوم علیه

محکوم له

<hr> مترادف محکوم کردن : بزه کار شناختن، خطاکار اعلام کردن، نارواشناختن، مغلوب کردن، مجبور ساختن <hr> برابر پارسی : ایراختن

مترادف محکوم کردن : بزه کار شناختن، خطاکار اعلام کردن، نارواشناختن، مغلوب کردن، مجبور ساختن برابر پارسی : ایراختن

محکوم کردن

محکومیت

محکوک

محکک

محکی

محکی امین

محکی عنه

محی

محی اباد

محی الدین

<hr> مترادف محیا : حیات، زندگی <hr> متضاد محیا : ممات

مترادف محیا : حیات، زندگی متضاد محیا : ممات

محیا

محیات

محیاه

محید

<hr> مترادف محیر : حیران کننده، حیرت انگیز، شگفت انگیز

مترادف محیر : حیران کننده، حیرت انگیز، شگفت انگیز

محیر

<hr> مترادف محیرالعقول : شگفت انگیز، تعجب آور <hr> برابر پارسی : شگفت انگیز، شگرف

مترادف محیرالعقول : شگفت انگیز، تعجب آور برابر پارسی : شگفت انگیز، شگرف

محیرالعقول

<hr> مترادف محیص : راه فرار، گریزگاه، مفر

مترادف محیص : راه فرار، گریزگاه، مفر

محیص

<hr> مترادف محیط : اطراف، پیرامون، دور، محدوده، دوره، گرداگرد، آتمسفر، جو، فضا، آگاه، بااطلاع، مطلع، اقیانوس، دریای بزرگ، قلزم، احاطه کننده، دربرگیرنده <hr> متضاد محیط : محاط <hr> برابر پارسی : پیرامون، پیراگیر، زیستگاه، فراگرد، گرداگرد

مترادف محیط : اطراف، پیرامون، دور، محدوده، دوره، گرداگرد، آتمسفر، جو، فضا، آگاه، بااطلاع، مطلع، اقیانوس، دریای بزرگ، قلزم، احاطه کننده، دربرگیرنده متضاد محیط : محاط برابر پارسی : پیرامون، پیراگیر، زیستگاه، فراگرد، گرداگرد

محیط

محیط آبگین

محیط اباد

محیط اشتراک اطلاعات

محیط اطلاعاتی

محیط افتراقی

محیط امدن

محیط انتخابی

محیط انتقالی

محیط انسان ساخت

محیط بانی اطلاعات

محیط بهینه دما

محیط توریده

محیط جامد

محیط درمانی

محیط دوفازی

محیط راهبردی صحنه

<hr> برابر پارسی : زیستگاه

محیط زیست

محیط زیست آبی

محیط زیست انسان

محیط زیست طبیعی

محیط زیست نهشته ای

محیط ساده

<hr> مترادف محیط شدن : دربرگرفتن، احاطه کردن <hr> متضاد محیط شدن : محاط شدن

مترادف محیط شدن : دربرگرفتن، احاطه کردن متضاد محیط شدن : محاط شدن

واژه های حرف "م" - فرهنگ فارسی