دیکشنری تخصصی

interchannel interference

intercharacter spacing

intercity bus

interclary vein

interclass

intercluster

intercoder agreement

<hr> (مخفف: intercommunication - سیستم یا سازگان مخابره میان اتاق های یک ساختمان یا بخش های هواپیما و کشتی و غیره) اینترکام، پیام گیر، پیام گیر درونی، system intercommunication دستگاه مخابره داخل ساختمان

(مخفف: intercommunication - سیستم یا سازگان مخابره میان اتاق های یک ساختمان یا بخش های هواپیما و کشتی و غیره) اینترکام، پیام گیر، پیام گیر درونی، system intercommunication دستگاه مخابره داخل ساختمان

intercom

<hr> (در داخل ساختمان یا کشتی و غیره) سازگان پیامگیری درونی، سازگان پیام گیر

(در داخل ساختمان یا کشتی و غیره) سازگان پیامگیری درونی، سازگان پیام گیر

intercom system

<hr> معنی : ارتباط، رابطه یا مخابره بین چند مرکز <hr> معانی دیگر : ارتباط، رابطه یا مخابره بین چند مرکز

معنی : ارتباط، رابطه یا مخابره بین چند مرکز معانی دیگر : ارتباط، رابطه یا مخابره بین چند مرکز

intercommunication

intercommunication system intercom

<hr> معنی : بهم پیوستن، بهم وصل کردن <hr> معانی دیگر : به هم پیوستن، به هم وصل کردن یا بودن، هم پیوند کردن یا بودن

معنی : بهم پیوستن، بهم وصل کردن معانی دیگر : به هم پیوستن، به هم وصل کردن یا بودن، هم پیوند کردن یا بودن

interconnect

interconnected networks

interconnecting wire

<hr> معنی : اتصالی داخلی <hr> معانی دیگر : اتصالی داخلی

معنی : اتصالی داخلی معانی دیگر : اتصالی داخلی

interconnection

interconnection diagram

interconnection line

interconnection point

interconnection scheme

interconnetion

intercontinental ballistic missile

intercontinental missile

intercontinental rift

<hr> علوم مهندسى : تبدیل شیمى : تبدیل متقاطع

علوم مهندسى : تبدیل شیمى : تبدیل متقاطع

interconversion

intercropping

<hr> (فیلم و تلویزیون و غیره: صحنه را قطع کردن و صحنه یا عکس دیگری را گاهی به طور مکرر نشان دادن) میان برش

(فیلم و تلویزیون و غیره: صحنه را قطع کردن و صحنه یا عکس دیگری را گاهی به طور مکرر نشان دادن) میان برش

intercut

intercutting

interdecile range

interdependence analysis

interdependencies

interdependent commitments

interdependent function

<hr> معنی : جلو گیری، تحریم، نهی، قدغن، حکم بازداشت، حکم نهی، حکم اداری، نهی کردن، محجور کردن، ممانعت کردن، ممنوع کردن، قدغن کردن، باز داشتن، رد کردن، اجازه ندادن <hr> معانی دیگر : بازمان کردن، (به ویژه مذهبی) نهی کردن، حرام کردن، ناشایا کردن، (ارتش: با بمب افکنی یا آتش توپخانه و غیره جلوی دشمن را گرفتن یا ناحیه ای را منزوی کردن) ممانعت کردن، عملیات ممانعتی انجام دادن، بازداری کردن، بازدارش، (کلیسای کاتولیک) از برخی امتیازات دینی با مراسم کلیسایی و غیره محروم کردن، حرامسازی، منع، ممنوعیت

معنی : جلو گیری، تحریم، نهی، قدغن، حکم بازداشت، حکم نهی، حکم اداری، نهی کردن، محجور کردن، ممانعت کردن، ممنوع کردن، قدغن کردن، باز داشتن، رد کردن، اجازه ندادن معانی دیگر : بازمان کردن، (به ویژه مذهبی) نهی کردن، حرام کردن، ناشایا کردن، (ارتش: با بمب افکنی یا آتش توپخانه و غیره جلوی دشمن را گرفتن یا نا

interdict

<hr> معنی : جلو گیری، منع، ممانعت، ممنوعیت، نهی کردن <hr> معانی دیگر : نهی کردن، جلوگیری

معنی : جلو گیری، منع، ممانعت، ممنوعیت، نهی کردن معانی دیگر : نهی کردن، جلوگیری

interdiction

<hr> واقع در میان انگشتان، بین انگشتى

واقع در میان انگشتان، بین انگشتى

interdigital

interdigital structure interdigitated structure

interdigital transducer

interdigitated

interdigitated capacitor

interdigitated microstrip coupler

interdit

intereffect orthogonality

interence

interence pattem

intereqartile

<hr> معنی : سهم، سود، مصلحت، علاقه، دلبستگی، فرع، تنزیل، بهره، علاقه و علاقمند کردن، ذینفع کردن، بر سر میل اوردن <hr> معانی دیگر : تمایل، گرایش، خواهانی، رغبت، دیدگیری، توجه، کشش، جذبه، هر چیز مورد علاقه، اندیشگیری، حق، ادعا، هده، سهم قانونی، نفع (منافع)، (معمولا جمع) سعادت، نیکباش، پدرام، بهروزی، (معمولا جمع) افراد ذی نفوذ (در کاری)، صاحبان شرکت، نفوذ شخصی، اهمیت، دربایی، دربایستی، بهره(ی پول)، ربح، بیش از بدهی، (معمولا با: in) علاقمند کردن، دلبسته کردن، توجه (کسی را) جلب کردن، خواهان کردن، جلب علاقه کردن، کنجکاو کردن، اندیشگیری کردن، دیدگیری کردن، گیرا بودن، vt علاقمند کردن

معنی : سهم، سود، مصلحت، علاقه، دلبستگی، فرع، تنزیل، بهره، علاقه و علاقمند کردن، ذینفع کردن، بر سر میل اوردن معانی دیگر : تمایل، گرایش، خواهانی، رغبت، دیدگیری، توجه، کشش، جذبه، هر چیز مورد علاقه، اندیشگیری، حق، ادعا، هده، سهم قانونی، نفع (منافع)، (معمولا جمع) سعادت، نیکباش، پدرام، بهروزی، (معمولا جمع

واژه های حرف "i" - دیکشنری تخصصی