دیکشنری تخصصی

major dimension

major element

major elements

major estimate

major head friction loss

major highway

major land improvement

major mine disaster

major minerals

major object

<hr> (منطق) کبرای قیاس، قیاس کبرا، (زبانشناسی) مقدمه ی مهین، من، کبرای قیاس، کبرای قضیه منطقی

(منطق) کبرای قیاس، قیاس کبرا، (زبانشناسی) مقدمه ی مهین، من، کبرای قیاس، کبرای قضیه منطقی

major premise

major principal stress

major road

major route

major sort

major sort key

major street

major works

majorant

majorate

<hr> معنی : پیشکار، ناظر، خوانسالار، بزرگتر خانه، وکیل خرج، متصدی امور خانوادگی <hr> معانی دیگر : ابدار، (در کاخها و خانه های اشرافی) سرپیشخدمت، مباشر کل، متصدی امور خانوادگی دراسپانیا و ایتالیا، ناظر، خوان سالار

معنی : پیشکار، ناظر، خوانسالار، بزرگتر خانه، وکیل خرج، متصدی امور خانوادگی معانی دیگر : ابدار، (در کاخها و خانه های اشرافی) سرپیشخدمت، مباشر کل، متصدی امور خانوادگی دراسپانیا و ایتالیا، ناظر، خوان سالار

majordomo

majore

majorer

majorite

<hr> معنی : اکثریت، بیشان <hr> معانی دیگر : بیشین، بیشینه، نصف به اضافه ی یک، (حزب یا گروه و غیره) دارای بیش از پنجاه درصد آرا، حزب اکثریت، گروه اکثریت، (رسیدن به) سن قانونی، کبر (در برابر: صغر minority)، بیشتر، (ارتش) سرگردی

معنی : اکثریت، بیشان معانی دیگر : بیشین، بیشینه، نصف به اضافه ی یک، (حزب یا گروه و غیره) دارای بیش از پنجاه درصد آرا، حزب اکثریت، گروه اکثریت، (رسیدن به) سن قانونی، کبر (در برابر: صغر minority)، بیشتر، (ارتش) سرگردی

majority

majority age of

majority carriers

majority carriers charge

majority carriers current

majority carriers lifetime

majority emitter

majority function

majority interest

majority logic

majority of shares

majority rule

majority shareholders

majorization

majorized

majorized term

majungatholus

makatite

<hr> معنی : نظیر، ساختمان، ساخت، وادار یا مجبور کردن، گاییدن، انجام دادن، درست کردن، ایجاد کردن، بوجود اوردن، ساختن، باعی شدن، تصنیف کردن، تاسیس کردن <hr> معانی دیگر : به وجود آوردن، آمودن، جور، مناسب، - کردن، - دادن، - زدن، منصوب کردن، گماشتن، برگزیدن، گماردن، نمایاندن، چیدن، مرتب کردن، برابر بودن با، مساوی بودن با، (بالغ) شدن (بر)، بودن، (شرایط لازم را) داشتن، شدن، برقرار کردن، مقررکردن، تدوین کردن، وضع کردن، به دست آوردن، (ثروت) به هم زدن، کسب کردن، موفق کردن یا شدن، فهمیدن، درک کردن، حدس زدن، برآورد کردن، وادارکردن، واداشتن، موجب شدن، رسیدن به (محل)، واردشدن، (عامیانه) به عضویت (یا مقام یا شهرت و غیره) رسیدن، (خودمانی) از راه به در کردن، جماع کردن، (کاری را) آغاز کردن، درصدد بودن، طرز ساخت، نوع، (خودمانی) هویت، اثرانگشت، سرشت، نهاد، خلق، طبیعت، (مسابقات ورزشی) امتیازآوردن، گل زدن، (حقوق - سند یا مدرک) امضا کردن، اجرا کردن، فرآوری، تولید، آمایش، (برق) اتصال، وصل، (قدیمی)، هم شان، هم مقام، خلق کردن، باعک شدن، شبیه

معنی : نظیر، ساختمان، ساخت، وادار یا مجبور کردن، گاییدن، انجام دادن، درست کردن، ایجاد کردن، بوجود اوردن، ساختن، باعی شدن، تصنیف کردن، تاسیس کردن معانی دیگر : به وجود آوردن، آمودن، جور، مناسب، - کردن، - دادن، - زدن، منصوب کردن، گماشتن، برگزیدن، گماردن، نمایاندن، چیدن، مرتب کردن، برابر بودن با، مساوی 

واژه های حرف "m" - دیکشنری تخصصی