دیکشنری تخصصی

mountain rescue

mountain rescue committee

mountain rescue stretcher

<hr> (پزشکی - حالت تهوع و ضعف که در ارتفاعات کوهستانی دست می دهد) کوه بیماری، بیماری ارتفاع، کوه گرفتگی، ناخوشی کوهستانی، یکجورناخوشی که ازکمی هوادرکوره های بلندپیدامیشود

(پزشکی - حالت تهوع و ضعف که در ارتفاعات کوهستانی دست می دهد) کوه بیماری، بیماری ارتفاع، کوه گرفتگی، ناخوشی کوهستانی، یکجورناخوشی که ازکمی هوادرکوره های بلندپیدامیشود

mountain sickness

mountain soils

mountain station

mountain wilderness

mountain wool

<hr> معنی : کوه نورد، کوه پیما، کوهستانی، ساکن کوه، کوه پیمایی کردن، کوه نوردی کردن <hr> معانی دیگر : کوه نشین، (آدم) کوهستانی، کوهستان زی، کوه زی

معنی : کوه نورد، کوه پیما، کوهستانی، ساکن کوه، کوه پیمایی کردن، کوه نوردی کردن معانی دیگر : کوه نشین، (آدم) کوهستانی، کوهستان زی، کوه زی

mountaineer

mountaineering

mountainite

mountainous terrain

mountainside

mountig flange

<hr> معنی : اسباب، ارایش، پایه <hr> معانی دیگر : عمل سوار کردن یا شدن، نگین دار، سوار شدن یا کردن

معنی : اسباب، ارایش، پایه معانی دیگر : عمل سوار کردن یا شدن، نگین دار، سوار شدن یا کردن

mounting

mounting plate

mountkeithite

mountng machine

mourite

<hr> معنی : ماوس، موش، موش خانگی، موش گرفتن، جستجو کردن <hr> معانی دیگر : (جانورشناسی) موش (به ویژه گونه ی mus musculus)، (نادر) آدم بزدل، ترسو، شکار کردن، (نادر - خطاب مهرآمیز) خانم، دختر، (خودمانی) بادکردگی و سیاهی زیر چشم (در اثر ضربه)، (کامپیوتر) ماوس، موشواره، مشتنی، مشتانه، لغزانه

معنی : ماوس، موش، موش خانگی، موش گرفتن، جستجو کردن معانی دیگر : (جانورشناسی) موش (به ویژه گونه ی mus musculus)، (نادر) آدم بزدل، ترسو، شکار کردن، (نادر - خطاب مهرآمیز) خانم، دختر، (خودمانی) بادکردگی و سیاهی زیر چشم (در اثر ضربه)، (کامپیوتر) ماوس، موشواره، مشتنی، مشتانه، لغزانه

mouse

mouse button

mouse pointer

mouse potato

mousehole

mousequeton

mouss

<hr> معنی : مدخل، دهانه، بیان، غنچه، دهان، دهنه زدن، در دهان گذاشتن، ادا و اصول در اوردن، فرمودن، گفتن <hr> معانی دیگر : دهن، پوز، فم، نان خور، عائله، دهان کجی، شکلک، مصب، سر، در، (به صورت دکلمه یا لحن مصنوعی) گفتن، با ژست حرف زدن، (بدون صداو فقط با حرکت دادن لب ها) فهماندن، در دهان گذاشتن (مانند لقمه)، بوسیدن، دهان مالی کردن، لب مالی کردن، (اسب را) به دهانه خو دادن، لگام پذیر کردن، دهن کجی کردن، شکلک در آوردن، صحبت، دهنه زدن به، در دهان گذاشتن خوراک

معنی : مدخل، دهانه، بیان، غنچه، دهان، دهنه زدن، در دهان گذاشتن، ادا و اصول در اوردن، فرمودن، گفتن معانی دیگر : دهن، پوز، فم، نان خور، عائله، دهان کجی، شکلک، مصب، سر، در، (به صورت دکلمه یا لحن مصنوعی) گفتن، با ژست حرف زدن، (بدون صداو فقط با حرکت دادن لب ها) فهماندن، در دهان گذاشتن (مانند لقمه)، بوسید

mouth

mouth feel

mouth frame

<hr> معنی : متحرک <hr> معانی دیگر : دارای تاریخ متغیر (moveable هم می نویسند)، قابل حمل، غیر ثابت، ترابرپذیر، (حقوق) منقول، انتقال پذیر، مال منقول

معنی : متحرک معانی دیگر : دارای تاریخ متغیر (moveable هم می نویسند)، قابل حمل، غیر ثابت، ترابرپذیر، (حقوق) منقول، انتقال پذیر، مال منقول

movable

movable bridge

movable contact

movable dam

movable formwork

movable hinged gate

movable launder

movable load

<hr> دارایی نابرجا، مال منقول

دارایی نابرجا، مال منقول

movable property

movable scene

movable support

movable weir

<hr> مال منقول، دارایی نا برجا

مال منقول، دارایی نا برجا

movables

<hr> معنی : تکان، تغییر مکان، نقل مکان، نوبت حرکت یابازی، اقدام، حرکت، جنبش، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، تحریک کردن، بازی کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، بحرکت انداختن، متاثر ساختن <hr> معانی دیگر : حرکت دادن یا کردن، جنباندن، مخیدن، بشولیدن، (کار یا رویداد و غیره) پیشرفت کردن، جلو رفتن، راه افتادن، تغییر مکان دادن، منتقل کردن یا شدن، (با: on) راهی شدن، (شطرنج و غیره) مهره را حرکت دادن، موجب احساس حزن (یا ترحم یا خشم یا تحسین و غیره) شدن، به ... آوردن، واداشتن، به صرافت افتادن یا انداختن، (در پارلمان یا هر جا که بحث و مشاوره و سپس رای گیری می شود) پیشنهاد کردن، آغاز به عمل کردن، اقدام به عمل آوردن، (کالا و غیره) به فروش رفتن، (با افراد طبقه ی بخصوصی) معاشرت کردن، عمل، اسباب کشی، جابجایی، ریدن، (شکم) کارکردن، رجوع شود به: movement

معنی : تکان، تغییر مکان، نقل مکان، نوبت حرکت یابازی، اقدام، حرکت، جنبش، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، تحریک کردن، بازی کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، بحرکت انداختن، متاثر ساختن معانی دیگر : حرکت دادن یا کردن، جنباندن، مخیدن، بشولیدن، (کار یا رویداد و غیره) پیشرفت کردن، جلو رفت

واژه های حرف "m" - دیکشنری تخصصی