دیکشنری تخصصی

sensor data

sensors

sensory evaluation

sensory properties

senstion

<hr> معنی : قضاوت، حکم، رای، گفته، فتوی، فتوا، جمله، محکوم کردن، رای دادن <hr> معانی دیگر : (دادگاه و غیره) حکم، (دستور زبان) جمله، فراز، (حقوق) حکم صادر کردن، مجازات تعیین کردن، قرار محکومیت (یا زندان) صادر کردن، (قدیمی) ضرب المثل، (موسیقی) رجوع شود به: period

معنی : قضاوت، حکم، رای، گفته، فتوی، فتوا، جمله، محکوم کردن، رای دادن معانی دیگر : (دادگاه و غیره) حکم، (دستور زبان) جمله، فراز، (حقوق) حکم صادر کردن، مجازات تعیین کردن، قرار محکومیت (یا زندان) صادر کردن، (قدیمی) ضرب المثل، (موسیقی) رجوع شود به: period

sentence

sentencial calculus

sententia

<hr> معنی : جملهای <hr> معانی دیگر : جمله ای

معنی : جملهای معانی دیگر : جمله ای

sentential

sentential caculus

sentential connective

sentential letters

sentitic

<hr> اتاقک نگهبان، سرپناه نگهبان، اتاقک نگهبانی، سایبان چوبی نگهبان سایبان چوبی برای نگهبان

اتاقک نگهبان، سرپناه نگهبان، اتاقک نگهبانی، سایبان چوبی نگهبان سایبان چوبی برای نگهبان

sentry box

<hr> معنی : تفکیک پذیری <hr> معانی دیگر : تفکیک پذیری

معنی : تفکیک پذیری معانی دیگر : تفکیک پذیری

separability

separability clause

separability doctrine

<hr> معنی : جدا شدنی، جدا کردنی، قابل تفکیک، تفکیک پذیر، سوا شدنی <hr> معانی دیگر : جداکردنی یا شدنی، جدایی پذیر، مجزا

معنی : جدا شدنی، جدا کردنی، قابل تفکیک، تفکیک پذیر، سوا شدنی معانی دیگر : جداکردنی یا شدنی، جدایی پذیر، مجزا

separable

separable algebra

separable contract

separable convex programming

separable differential

separable differential equation

separable element

separable equation

separable extension

separable function

separable metric space

separable polynomial

separable ring

separable space

separable statistic

<hr> معنی : جدا، جداگانه، اختصاصی، منفصل، مجزا، علیحده، مجزا کردن، سوا کردن، تفکیک کردن، جدا کردن <hr> معانی دیگر : جدا کردن یا شدن، مجزا کردن یا شدن، تفکیک کردن یا شدن، واگشادن، فصل کردن، منفک کردن یا شدن، واخیدن، (از هم) واشدن، وارفتن، ناهمبسته کردن یا شدن، بخش کردن، تقسیم کردن، تمیز دادن، تشخیص دادن، نیمادن، بازشناختن، (به ویژه زن و شوهر) موجب جدایی شدن، از هم جدا شدن، متارکه کردن، کنار گذاشتن، دستچین کردن، (مفصل و استخوان) دررفتن، از جا درآمدن، (به ویژه دستجات سیاسی) انشعاب کردن، منتزع شدن، واگشاده، واخیده، نامتصل، مستقل، مختلف، به خدمت (کسی) خاتمه دادن، منفصل کردن، برکنار کردن

معنی : جدا، جداگانه، اختصاصی، منفصل، مجزا، علیحده، مجزا کردن، سوا کردن، تفکیک کردن، جدا کردن معانی دیگر : جدا کردن یا شدن، مجزا کردن یا شدن، تفکیک کردن یا شدن، واگشادن، فصل کردن، منفک کردن یا شدن، واخیدن، (از هم) واشدن، وارفتن، ناهمبسته کردن یا شدن، بخش کردن، تقسیم کردن، تمیز دادن، تشخیص دادن، نیماد

واژه های حرف "s" - دیکشنری تخصصی