انگلیسی به فارسی

impanation

impanator

impane

<hr> معنی : در صورت نوشتن، نامنویسی کردن <hr> معانی دیگر : (حقوق) نام کسی را در فهرست هیاءت داوران وارد کردن، نام نویسی کردن در هیئت منصفه

معنی : در صورت نوشتن، نامنویسی کردن معانی دیگر : (حقوق) نام کسی را در فهرست هیاءت داوران وارد کردن، نام نویسی کردن در هیئت منصفه

impanel

impaneled

impanelled

impanelling

impanelment

impanels

impapase

impapyrated

impar

imparadise

imparadised

imparalleled

impardonable

impardonably

imparidigitate

imparipinnate

imparisyllabic

imparities

<hr> معنی : طاقی، عدم سنخیت، نا برابری <hr> معانی دیگر : (نادر) رجوع شود به: disparity، غیر قابل تقسیم بودن اعداد بدو قسمت مساوی، عدم تجانس

معنی : طاقی، عدم سنخیت، نا برابری معانی دیگر : (نادر) رجوع شود به: disparity، غیر قابل تقسیم بودن اعداد بدو قسمت مساوی، عدم تجانس

imparity

<hr> (قدیمی)، زمین را محصور و تبدیل به پارک کردن، در محوطه نگاه داشتن، در اغل نگاهداشتن، در پارک یاجنگل محصور کردن

(قدیمی)، زمین را محصور و تبدیل به پارک کردن، در محوطه نگاه داشتن، در اغل نگاهداشتن، در پارک یاجنگل محصور کردن

impark

imparkation

imparked

imparking

imparl

<hr> مهلت برای مصالحه، مهلت برای اشتی، تعویق دعوا

مهلت برای مصالحه، مهلت برای اشتی، تعویق دعوا

imparlance

imparled

imparling

imparsonee

<hr> معنی : سهم دادن، رساندن، بیان کردن، افشاء کردن، ابلاغ کردن، بهرهمند ساختن، افاضه کردن <hr> معانی دیگر : بخش کردن، حصه کردن، دادن، آشکار کردن، مطلع کردن، فاش کردن، گفتن، بازگو کردن، سهم بردن، بهره مند شدن از، ابلاه کردن

معنی : سهم دادن، رساندن، بیان کردن، افشاء کردن، ابلاغ کردن، بهرهمند ساختن، افاضه کردن معانی دیگر : بخش کردن، حصه کردن، دادن، آشکار کردن، مطلع کردن، فاش کردن، گفتن، بازگو کردن، سهم بردن، بهره مند شدن از، ابلاه کردن

impart

impartability

impartable

impartance

<hr> ابلاهدادن، اعطا، افاده، تسهیم، دهش

ابلاهدادن، اعطا، افاده، تسهیم، دهش

impartation

imparter

imparters

<hr> معنی : منصفانه، بی غرض، بی طرف، عادل، راست بین، حقگو <hr> معانی دیگر : بی نظر، منصف، برابر نگر، داد ور، بی غرضانه

معنی : منصفانه، بی غرض، بی طرف، عادل، راست بین، حقگو معانی دیگر : بی نظر، منصف، برابر نگر، داد ور، بی غرضانه

impartial

<hr> معنی : انصاف، بیطرفی <hr> معانی دیگر : بیطرفی

معنی : انصاف، بیطرفی معانی دیگر : بیطرفی

impartiality

<hr> بیطرفانه، بیغرضانه، منصفانه، ازروی بیطرفی، ازروی راست بینی

بیطرفانه، بیغرضانه، منصفانه، ازروی بیطرفی، ازروی راست بینی

impartially

impartialness

impartibilibly

impartibility

<hr> معنی : بخش ناپذیر، جدایی ناپذیر، غیر قابل تفکیک <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد ملک) تقسیم ناپذیر، حصه نشدنی

معنی : بخش ناپذیر، جدایی ناپذیر، غیر قابل تفکیک معانی دیگر : (به ویژه در مورد ملک) تقسیم ناپذیر، حصه نشدنی

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی